پادشاه پارسا و والی نیازمند/بخش هشتم

نویسنده أخو الشهید سعید بن عامر رضی الله عنه در پاسخ به شکایت سوم مکث درازی کرد و انگار دودل بود که به این شکوه و گلایه هم پاسخ دهد یا بهتر آنست که سکوت کند. امیرالمومنین، هیئت همراه و مردم حاضر در مسجد همه منتظر بودند تا به آخرین شبهه وارد شده پاسخی بشوند […]

نویسنده أخو الشهید

سعید بن عامر رضی الله عنه در پاسخ به شکایت سوم مکث درازی کرد و انگار دودل بود که به این شکوه و گلایه هم پاسخ دهد یا بهتر آنست که سکوت کند. امیرالمومنین، هیئت همراه و مردم حاضر در مسجد همه منتظر بودند تا به آخرین شبهه وارد شده پاسخی بشوند اما درنگ و دست دست کردن سعید بن عامر داشت بیشتر و بیشتر می‌شد … از سیما و چهره سعید به راحتی می‌شد فهمید که او دارند با خودش کلنجار می‌رود، شاید رازی بزرگ دارد و نمی‌خواهد کسی از رمز و راز و سر درونش آگاه شود؛ اما به هر حال سعید بر سر دو راهی قرار گرفته بود یا سکوت می‌کرد و اتهام مطرح شده را می‌پذیرفت و به عنوان مجرم توسط امیرالمومنین و خلیفه‌المسلمین محاکمه می‌شود و در برابر دیدگان مردم استیضاح و مجازات می‌شود (همانگونه که والی مقتدر و مشهور مصر مدتی پیش در صحن مسجدالحرام به خاطر شکایت یک نفر از اهالی مصر در جلوی ده ها تن از حجاج مناطق مختلف استیضاح شد).
بلی سعید به درستی می‌دانست که خلیفه المسلمین به حدی عادل است که به خاطر یک شهر عادی یک والی و مسؤل بلند پایه را مجازات می‌کند و از کسی هم باکی ندارد؛ پس سکوت سعید فایده‌ای ندارد و او باید به سخن بیاید و حقیقت ماجرا را بگوید.
سعید بن عامر رضی الله عنه با لحنی توأم با شرمندگی و خجالت ولی با اطمینان و اعتماد به نفس کامل پاسخ داد: «ای امیر مؤمنان! خدا شاهد است که نمی‌خواستم هرگز این رازم برملا شود اما مجبور هستم به خاطر دفع اتهام از خودم به سخن بیایم و حقیقت ماجرا را بر خلاف خواسته درونی‌ام بگویم»
همه حاضران مجلس وقتی این سخن سعید رضی الله عنه را شنیدند؛ با اشتیاق فراوان و سکوتی کامل به سخنان سعید سراپا گوش فرادادند.
_ «حقیقت این است که من تنها همین یک دست لباسی پوشیده‌ام‌‌، را دارم و جز این لباس دیگری در اختیار ندارم (هنگام گفتن این سخن سعید بن عامر رضی الله عنه سرش پایین گرفته بود و صدایش می‌لرزید و به زمین نگاه می‌کرد) آری همین یک دست لباس نیاز به شستن و تمیز کردن پیدا می‌ کند؛ به همین دلیل روزهای جمعه را که روز عبادت و نظافت هست، پس از انجام کارهای خانه به نظافت شخصی خودم می‌پردازم، لباسم را می‌شویم و پهن می‌کنم تا خشک شود، گاهی به خاطر سرد بودن هوا خشک شدن لباسم طول می‌کشد و من باید منتظر بماند و همین باعث می‌گردد که روز جمعه پیش از ادای نماز جمعه نمی‌توانم در خدمت مردم باشم و به ارباب رجوع وقت دهم».
– «سرت را بالا بگیر سعید! تو باعث سربلندی همه مسؤلان شدی، مردی زاهد، پارسا، مجاهد و مبارز همانند تو نباید سرش پایین باشد … احسنت بر تو که نگذاشتی اعتماد ما نسبت به تو از بین برود» (این سخنان فاروق اعظم رضی الله عنه مسجد و اهل مسجد را به تکان درآورد).
فاروق رضی الله عنه از جای خود بلند شد و در برابر سعید ایستاد، سعید هم بلند شد و آن دو همدیگر را در آغوش گرفتند و فاروق اعظم از فرط شادی و سرور بر پیشانی و بازوی‌های سعید بوسه می‌زد و می‌گفت: «مرحبا بر چنین والی امین و خدمتگزاری که باعث سربلندی و‌ عزت امیر و‌ دولتمردان خویش می‌شود».
مردم و بزرگان حمص اکنون منظره‌ای عجیب و باورنکردنی را می‌دیدند … باورشان نمی‌شد که آنها دارند به امیر و والی خود می‌نگرند که یکدیگر را به آغوش کشیده‌اند، همان امیر والی که دنیا از شجاعت و عدالت‌شان سخن می‌گوید، همان دو نفری که خواب از چشم ظالمان و ستمگران گرفته اند … اما … اما ..‌. هر دو نفر آنها لباس‌هایی ژنده، عمامه هایی کهنه، کفشهایی فرسوده و شمشیرهای زنگی پوشیده‌اند و در نهایت سادگی و اخلاص پاسخگوی شکایات مردم هستند.
آری آن دو امیر و والی اکنون شاد و خوشحال چون در برابر شکایات مردم پاسخ های قانع کننده‌ای داشتند و به مردم ثابت کردند که برای خدمت آمده اند نه غارت، خودشان نه تنها نوکر و خادم ندارند بلکه فراتر از خادم و بیشتر از نوکر برای مردم خدمت می‌کنند، خودشان گرسنه‌اند و‌ برای سیر شدن ملت تلاش می‌کنند، خود لباس کهنه بر تن دارند تا مردم بهترین‌ها را بپوشند و‌ با آرامش و آسایش و امنیت زندگی کنند.
آری آن دو نفر باید شاد باشند و خوشحالی کنند … چون از آزمون ملت سربلند بیرون آمدند و این ملت بود که اکنون از یک طرف نگاه را پایین انداخته بودند و جرئت نمی‌کردند به سیمای صادق امیر و والی شان نگاه کنند، نگاه شان به زمین دوخته و سرهای شان از خجالت پایین بود ولی در دل شان بسیار شادمان بودند که چنین امیر و والی بر آنان حکومت می‌کنند.. چنان والی بی نظیر و امیر بی بدیلی که داشتن آنها آرزو و رویای هر ملتی است.
آری همه خوشحال بودند از امیر و والی گرفته تا ملت و رعیت.
ادامه دارد