نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
ولی وسوسهای شده بود و این وسوسه برای او آزاردهنده بود. یک روز تصمیم گرفت که برای درمان وسوسۀ خودش پیش دوست خودش که یک عالم دینی جوان و روشنفکر بود، رفت. با او هماهنگی کرده و از او وقت خواست.
امید که یک جوان متدین و همانند اکثر جوانان عزیز کشور در خانوادهای دیندار و زیر نظر مادر دلسوزش تربیت شده بود همیشه مخالف برنامههای تلویزیونی دوران جمهوریت بود و...
مادر امید جواب داد که پیشترها در همین محدوده بالونهای سفید رنگ بزرگی در هوا معلق بودند و هر کسی در مورد آنها تحلیلهای مختلف خودش را داشت یکی میگفت که به اینها دوربینهای قویای نصب است
امید از صحبتهای داکتر امیدوار شد و شرطهایش را قبول کرد و بعد از ظهر همان روز مادر امید را به اتاق عمل بردند و او بیرون از اتاق چشمانتظار بود و قلبش تندتند میزد و نگران سلامتی مادرش بود ولی تسبیح هم در دستش بود و یک لحظه هم از یاد خدا غافل نبود و سلامتی مادرش را از خدا طلب کرده و از او تعالی کمک میخواست.
امید که به صحبتهای مادر و مادربزرگ کابلی گوش میداد از سر کار آمدن امارت اسلامی خیلی خوشحال بود و در دل خود قند آب میکرد و با خود میگفت که الحمدلله نشانههای امیدواری در ولایتهای مختلف وطنم به چشم میخورد و یقینا وعدۀ خداوند راست است که میفرماید: بعد از هر سختی آسانی است.
روزهای به خوبی میگذشتند و امید هم از وضعیت موجود راضی بوده و همیشه شکر خدا را بر زبانش جاری بود.
هر کسی به جای مشخص شدۀ خودش نشست و امتحان شروع شد و چون امید کتابها را خوب خوانده بود توانست جواب همۀ سوالات را بنویسد و در نهایت امتحان با نظم خوب به پایان رسید.
مادر و پسر در حال گفتگو بودند که گوشی امید زنگ خورد. گوشی را جواب داد. از طرف ادارۀ تذکرههای الکترونیکی زنگ زده بودند و به امید خبر دادند که نوبت بایومتریک او رسیده است
امید و پایان جمهوریت امید امیدوار بود و همیشه به خودش دل تسلی میداد و میگفت یقین دارم، روزنههای امید گشوده خواهد شد هر چند که هنوز افقهای روشنی از جایی طلوع نکرده بودند. چند وقتی بود که نشستهای دوحه نگاههای مردم افغانستان را به خود معطوف کرده بود و وطن آبستن اتفاقات مهمی بود […]
امید در جستجوی شغل مناسب سالها گذشت و امید جور حکومت جمهوریت را میکشید و هر طرف که برای دادخواهی میرفت صورتش را با سیلی بیعدالتی سرخ میکردند تا اینکه توانست در میان ابرغولهای فساد و تباهی درسهای خویش را به پایان برساند و سند تحصیلی خویش را زیر بغل گرفته و به خانه رفت، […]
شرح حال دوران حکومت سابق در قالب قصهی جوانی به نام امید
این شعر من امروز اگر بسیار خونین است در رگ رگش زخم عمیقی از فلسطین است از گریهی طفل فلسطین، ماه میگرید از نالهی جانسوز شان، پژمرده پروین است هفتاد و اندی میشود در خون شنا دارند این بار اگر افتد به دوشِ کوه، سنگین است انسان کجا آسوده خوابد در دل بستر تا ملتی […]
شهادت همان هُمای سعادت است که بر هر خانهای نمینشیند. شهادت همسان همان صبای سحریست که بر خفتگان نمیوزد و همواره خردمندان معنوی، خود را به آستانش میرسانند تا از دریای بیکرانش بهرمند گردند.
روایتی از کودک این وطن در یکی از سالگردهای شکست شوروی در افغانستان در دوره حکومت سابق
شعری کوتاه و پرمعنی، دربارهٔ شکست قشون سرخ شوروی در اقغانستان، که به مناسبت سالگرد خروج آن به رشتهٔ تحریر درآمده است.
نویسنده: عبدالمالک عزیزی دزد شاکی مادر امید با ناامیدی و با همان مقدار اندک دواها از مطب برگشت و امید چند روزی تحت مراقبت بود و استراحت میکرد. همسایه هم بخاطر رضای خدا دواهای گیاهی درست می کرد و به امید می داد بعد از چند روزی امید سر پا شد. قرطاسیه و کتاب خودش […]
نویسنده: عبدالمالک عزیزی مریضی امید بعد از اتفاقی که ایام امتحانات در مکتب برای امید افتاد و آن ناعدالتیهایی که در قبال زحمات و درسخواندنهای خودش دید، فشار زیادی بر او وارد شد هر لحظه که به یادش میآمد که چطور در یک چشم بههمزدن همه چیز تغییر کرد. زمین و زمان به خوردنش میآمدند […]
نویسنده: عبدالمالک عزیزی امتحانات مکتب درس امید خوب بود و هر روز به اشتیاقش افزوده میشد و با تمام توان خود درس خوانده و کوشش میکرد تا اینکه امتحانات رسمی کمکم شروع میشدند و هر چه امتحانات نزدیکتر میشدند چهرهها و افراد جدیدتری در صنفها آشکار میشد و این افراد همان همصنفیهای خیالی امید بودند […]
نویسنده: عبدالمالک عزیزی شامل شدن به مکتب امید به سبب اخلاق خوب و عملکرد مناسبی که داشت توانسته بود مشتریهای زیادی را به خود جذب بکند و کارش خوب رونق پیدا کرده بود به نان و نوایی رسیده بود و با شرایط زورمندان روزگار را سپری میکرد. در برابر همۀ ناجوانیهایی که دیده و خاطرات […]
نویسنده: عبدالمالک عزیزی چند روز از شهادت پدر امید گذشت و او تازه به خود آمده بود. غم از دست دادن پدر کمرش را خم کرده بود؛ ولی امید با خود و خدای خود عهد و پیمان بست که هیچ وقت نگذارد مادر ضعیفش نبود پدرش را حس بکند؛ لذا لباس کودکی را از […]