نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
توجه: مقالات وبسایت الاماره دری تنها نظر نویسندگان است و لزوماً دیدگاه این وبسایت نیست.
وضعیت خانه بعد از رفتن شما بد شد؛ قرضداران شروع به مطالبهی قرضهای شان کردند، اما خدا را شکر که دوکان بود و دستم به دهانم میرسید. من مکتب را تمام کردم اما به خاطر کار پوهنتون را گذاشتم.
در زندان سیاه، چندین روز پشتسر هم نماز نخواندم و از یک سوراخ کوچک آنقدر غذا و آب میدادند که تنها نفسم را زنده نگه میداشت و من را از مرگ بازمیداشت.
با رنگ پریده نگاهم کرد و گفت: مولوی صاحب! نامههایی در میان یک اسیر عاشق و معشوقهاش را پیدا کردهام که قلب را سوراخ میکند.
غذای این ریاست نیز مناسب نبود، و موقع غذا، یک کاسهٔ پر از آب میآوردند که داخل آن، یک کچالو و یا یک شلغم خام وجود داشت، که از یکطرف کاسه به طرف دیگر در حرکت بود. این غذا، اصلا قابل خوردن نبود؛ ولی ما از روی مجبوری چند لقمه میخوردیم، و زندگی در زندان، اینگونه سپری میشد
کتاب آخرین خاطرات مجاهد استشهادی نویسنده: شهید محمدعمر منیب تقبله الله مترجم: محمدصادق طارق ناشر: وبسایت الاماره دری برای دانلود بر یکی از لینکهای ذیل کلیک کنید لینک اول لینکدوم
برداشتن یک کتابچه، دو پارچه کاغذ کنار پاهایم افتادند؛ سرم را پائین کردم و بلندش نمودم. با خواندن مطالب آنها لرزه بر وجودم طاری شد. بر کاغذ اول نوشته شده بود: "در آخرت به رسول اکرم صلی الله علیه و سلّم خواهم گفت که امت تو من را به آتش انداخته بود". بر پارچه دوم اقوال لقمان حکیم نوشته شده بودند که سطر نخست آن چنین بود: "به دوست خود راز درونیات را نگو شاید فردا دشمنت شود".
شخصی از پکتیا برایم حکایت کرده و گفت: «سهروز قبل، سه فرزندم در مقابل چشمانم زیر شکنجهٔ این ظالمها، به شهادت رسیدند». مؤظفین ریاست مذکور، همانند فرعون و نمرود ظالم بودند و نه از انسانیت چیزی میدانستند و نههم از اسلام، و هیچگونه ظلم و جنایتی علیه زندانیان دریغ نمیکردند.
قوهی کشنده مقاله را به اتمام رساندم و آه سردی کشیدم. خطاب به سمسور گفتم: گمان میکردم شما بگرام را ندیدهاید! لبخند نرمی بر لبانش نقش بست اما نمیدانم چه دردی به سرعت خندهاش را ربود. با صدای پائین گفت: مولوی صاحب! صحیح است که بگرام را ندیدهام اما در خواب هر شبهام وجود داشت؛ […]