نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
با رنگ پریده نگاهم کرد و گفت: مولوی صاحب! نامههایی در میان یک اسیر عاشق و معشوقهاش را پیدا کردهام که قلب را سوراخ میکند.
غذای این ریاست نیز مناسب نبود، و موقع غذا، یک کاسهٔ پر از آب میآوردند که داخل آن، یک کچالو و یا یک شلغم خام وجود داشت، که از یکطرف کاسه به طرف دیگر در حرکت بود. این غذا، اصلا قابل خوردن نبود؛ ولی ما از روی مجبوری چند لقمه میخوردیم، و زندگی در زندان، اینگونه سپری میشد
کتاب آخرین خاطرات مجاهد استشهادی نویسنده: شهید محمدعمر منیب تقبله الله مترجم: محمدصادق طارق ناشر: وبسایت الاماره دری برای دانلود بر یکی از لینکهای ذیل کلیک کنید لینک اول لینکدوم
برداشتن یک کتابچه، دو پارچه کاغذ کنار پاهایم افتادند؛ سرم را پائین کردم و بلندش نمودم. با خواندن مطالب آنها لرزه بر وجودم طاری شد. بر کاغذ اول نوشته شده بود: "در آخرت به رسول اکرم صلی الله علیه و سلّم خواهم گفت که امت تو من را به آتش انداخته بود". بر پارچه دوم اقوال لقمان حکیم نوشته شده بودند که سطر نخست آن چنین بود: "به دوست خود راز درونیات را نگو شاید فردا دشمنت شود".
شخصی از پکتیا برایم حکایت کرده و گفت: «سهروز قبل، سه فرزندم در مقابل چشمانم زیر شکنجهٔ این ظالمها، به شهادت رسیدند». مؤظفین ریاست مذکور، همانند فرعون و نمرود ظالم بودند و نه از انسانیت چیزی میدانستند و نههم از اسلام، و هیچگونه ظلم و جنایتی علیه زندانیان دریغ نمیکردند.
قوهی کشنده مقاله را به اتمام رساندم و آه سردی کشیدم. خطاب به سمسور گفتم: گمان میکردم شما بگرام را ندیدهاید! لبخند نرمی بر لبانش نقش بست اما نمیدانم چه دردی به سرعت خندهاش را ربود. با صدای پائین گفت: مولوی صاحب! صحیح است که بگرام را ندیدهام اما در خواب هر شبهام وجود داشت؛ […]
بنده تمام شکنجههایشان را تحمل کردم و هیچ مستنطقی موفق نشد تا از من اعتراف بگیرد و در مقابل آن از اربابان خود امتیاز کسب کند. بنابراین پس از آن به من گفتند: «تو اعتراف نکردی، پس ما نیز تو را به زندان بگرام انتقال میدهیم».
خلاصه اینکه بگرام در واقع گوانتاناموی افغانستان بود که ریکاردهای جنایات ضدبشری در آن ثبت شدهاند و اگر اکنون از هر اسیری تحقیق و تفتیش صورت گیرد حتماً شاهد انواع و اقسام مظالم غیر انسانی بوده است اما مسئولان ظالم، فاسد و وحشی بگرام چند بار مکرراً توسط رؤسای جمهور آمریکا (جورجبوش، بارکاوباما، دونالد ترامپ و...) مورد تشویق و ترغیب قرار گرفتهاند.
با وجود اینکه بگرام تکراریترین اسم در تاریخ افغانستان و نام آشنا در ادبیات کشور میباشد اما در دو دههٔ اخیر مردم از شنیدن نام آن به سبب ساختن میدان هوایی و زندان بزرگ در آنجا پس از اشغال جهانی، بیزار بودند.
تقریبا ساعت ۱۰:۰۰ شب بود که مرا دستبسته پیش قومندان زمریالی بردند. از شدت قیدبودن ولچکها، درد شدیدی را در دستانم حس میکردم، و آثار زخم بر تمام بدنم ظاهر بود.
پس از چهارسال رهایی از زندانی ( خاطرات اولین بار زندانی شدن شیخ رحیم الله را نیافتیم)، باریدیگر در سال ۱۴۳۳ ه.ق، در اول ماه مبارک شعبان، در ولسوالی علیشینگ ولایت لغمان، سر پل اسلامآباد، توسط افراد ظالم قوماندان زمریالی که علیه من کمین کرده بودند، گرفتار شدم. بعد از گرفتارشدنم، همانند گرگهای وحشی و […]
بخش نخست ترجمهٔ کتاب "د پنجرو شانه" به قلم جاوید افغان و ترجمهٔ محمدصادق طارق.
خاطرات زندان یکی از مجاهدین امارت اسلامی افغانستان
خاطرات زندان یک مجاهد امارت اسلامی افغانستان در زندان بگرام
خاطرات دوره زندان یکی از مجاهدین امارت اسلامی افغانستان
خاطرات تلخ زندانیان دوران بیستسالهی جهاد و انقلاب افغانستان
قسمتی از خاطرات تلخ زندان، به روایت یکی از مجاهدین امارت اسلامی
نویسنده: زبیر آشنا زندانیان این پنجره، اکثرا از سه ولایت لوگر، میدانوردک و پروان بودند. بنده مردم میدانوردک را بهخاطر مجاهدبودنشان خیلی دوست داشتم. در این مکان، آنقدر بر زندانیها ظلم میشد که در حیرت افتادم و هنوز خاطرات بدی از آنجا دارم. روزی خواب بودم که سربازی آمد و نمبرم را صدا زد. من […]
نویسنده: زبیر آشنا پس از آن، سوار موتر شده و به جایی دیگر منتقل شدیم و از آنجایی که چشمهایمان بسته بود، فقط همینقدر میدانستم که زندان بگرام است و تمام. بعد از آن، ما را در دو اتاق جابهجا کرده و موهای ما را تراشیدند. یک مولوی صاحب که از «ده سبز» کابل […]
نویسنده: زبیر آشنا حبیبالله پکتیاوال قاری و یک بچهٔ خیلی خوب بود. وی پشتو بود و من پشتو را خوب یاد نداشتم و با مشکل با وی پشتو صحبت میکردم. ایام زندان پیهم به همین منوال سپری میشد و خاطرات تلخی برایمان به یادگار ماند که هرگز فراموش نمیشوند. در این اتاق، تقریبا یکماه […]