پادشاه پارسا و والی نیازمند/بخش ششم

  نویسنده: أخو الشهید   پس از چند دقیقه که سکوت همه جا را فرا گرفته بود، مردی از جایش بلند شد و با آرامش و‌ اطمینان با صدایی رسا و شمرده سکوت را در هم شکست و گفت «ای امیر مومنان! مدتی است که والی ما نسبت به کارهای شهر سست تر از پیش […]

 

نویسنده: أخو الشهید

 

پس از چند دقیقه که سکوت همه جا را فرا گرفته بود، مردی از جایش بلند شد و با آرامش و‌ اطمینان با صدایی رسا و شمرده سکوت را در هم شکست و گفت «ای امیر مومنان! مدتی است که والی ما نسبت به کارهای شهر سست تر از پیش شده است و به ارباب رجوع فرصت کمتری برای ملاقات حضور می دهد، والی ما دیگر آن والی گذشته نیست و‌ رفتارش تغییر پیدا کرده است و همین تغییر رفتار موجب نگرانی و پریشانی مردم شده است»!

امیرالمومنین فاروق اعظم رضی الله عنه و هیئت همراه به حرف‌های این مردم معترض که از عملکرد والی شهر شکایت داشت، با دقت بسیار گوش می‌داد و منشی دربار خلافت آنها را می‌نوشت … مرد معترض ادامه داد: «مدتی است که والی ما پس از ادای نماز صبح به خانه اش می‌رود و تا هنگام برآمدن آفتاب به دفتر کارش حاضر نمی‌شود و ارباب رجوع را به حضور نمی‌پذیرد» امیرالمومنین با تعجب گفت: «پس این طور!!! … شکایت دوم شما چیه؟».

آن مرد در پاسخ گفت: «ای امیر مومنان!! شکایتی نیست و در واقع گلایه دوستانه‌ای است … گلایه دوم ما مردم شهر آنست که والی ما پس از ادای نماز عشا به خانه می‌رود و تا صبح به کسی اجازه ملاقات نمی‌دهد و کسی را به حضور نمی‌پذیرد و به شکایت و درخواست کسی رسیدگی نمی‌کند».

فاروق اعظم کم کم تعجب و شگفتی‌اش به عصبانیت تبدیل می‌شد، نیم نگاهی به سعید بن عامر انداخت در حالی که سعید سرش را پایین انداخته بود و به زمین نگاه می‌کرد و مشغول خواندن اذکار و اوراد خودش بود، فاروق گفت: «شکایت سوم شما چیست؟!».

آن مرد با صراحت و صداقت خاصی ادامه داد: «ای خلیفه المسلمین! انتظار ما از والی زحمت‌کش و تلاشگر ما آن است که ایشان همه روزهای هفته و همه ساعات شبانه روز پاسخگوی مردم باشد و به درخواست‌هایشان توجه و رسیدگی کند … اما متأسفانه ایشان که صبح‌ها دیر می آیند و شب‌ها هم درب بر روی کسی نمی‌گشایند و مشکل دیگر ایشان آن است که روزهای جمعه اصلا به دفتر کار خود نمی‌آیند و هر هفته یک روز به دور از چشم ما مشغول استراحت و تفریح است و جمعه ها را کلا تعطیل کرده است».

امیر مومنان دیگر آنقدر عصبی بود که نتوانست خود را کنترل کند، رو به والی کرد و با لحن تهدید آمیزی فرمود: « سعید، بلند شو و به ایرادات و شکایات مردم شهر پاسخ بده، آن هم پاسخ قانع کننده‌ای، البته اگر پاسخی داشته باشی».

دیگر همه مردم در مسجد نگاهشان به سعید بن عامر رضی الله عنه دوخته شده بود و گوش‌هایشان برای شنیدن پاسخ وی، تیز شده بود.

سعید بن عامر رضی الله عنه با مکثی نسبتاً طولانی‌ای لب به سخن گشود و آرام و شمرده سخنان خود را آغاز کرد: «ای امیر مومنان! آنچه مردم می‌گویند درست است، اما بنده هم عذرهای خاص خود را دارم که امیدوارم با شنیدن آنها من را ببخشید و عذرهایم را موجه بدانید و بپذیرید که قصد کوتاهی نداشته‌ام و خیانتی از من سر نزده است».

امیرالمومنین فاروق اعظم رضی الله عنه با لبخندی تلخ فرمود: «سعید؛ عذرهایت را بگو همه سراپا گوش هستیم … امیدوارم که عذرهای تو از نظر مردم شهر هم موجه و پذیرفته شدنی باشند».

سعید رضی الله عنه ادامه داد: «در مورد شکایت و گلایه نخست، باید عرض کنم: چون در خانه‌ام خادم و کلفتی ندارم و همسرم دست تنها هست، به همین دلیل هر روز صبح در کارهای خانه و خمیر کردن آرد و پخت نان به او کمک می‌کنم … هرگاه کارهای خانه تمام شد بلافاصله سر کارم حاضر شده و به خواست‌های ارباب رجوع و مشکلات‌‌شان رسیدگی می‌کنم».

امیرالمومنین با تعجب پرسید: «واقعاً در خانه‌ات حتی یک خدمتکار نیست».

– «عرض کردم که خدمتکاری ندارم … البته اگر باور می‌کنید».

– «اگر به صداقت و راستگویی‌ات اعتماد نمی‌داشتم، تو را به عنوان والی انتخاب نمی‌کردم».

– «اگر اعتماد دارید پس این بازجویی برای چیست؟!»

– «برای روشن شدن حقیقت برای همه مردم … حال شما جواب بدید ای مردم! آیا حرف‌های والی خود را تایید می‌کنید که حتی یک برده و خدمتکار ندارد؟!»

– بلی! تایید می‌کنیم که ایشان هیچ برده‌ای در خانه ندارد

– «الحمدلله که در پاسخ به شکایت اول رو سفید شدی، حال به شکایت دوم پاسخ بده».

ادامه دارد به امید خدا