حضرت بلال رضی الله عنه، مؤذن رسول الله

هرگاه بلال می‌ خواست اذان بگوید تا به “اشهد أن محمدا رسول الله” می‌رسید بغض گلویش را بسختگی می‌ فشرد، و اشک از چشمانشان سرازیر می‌ گشت و با صدای بلند زار زار شروع به گریستن می‌ نمود. پس از سالها بلال، رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) را در خواب دید. که به او […]

هرگاه بلال می‌ خواست اذان بگوید تا به “اشهد أن محمدا رسول الله” می‌رسید بغض گلویش را بسختگی می‌ فشرد، و اشک از چشمانشان سرازیر می‌ گشت و با صدای بلند زار زار شروع به گریستن می‌ نمود.

پس از سالها بلال، رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) را در خواب دید. که به او می‌ فرمود: بلال، چقدر بی‌ وفا شده‌ای؟ آیا وقت آن نرسیده که سری بما بزنی…

بلال اندوهگین و گریان از خواب پرید. و فوراً عازم مدینه شد…

بلال در حالیکه بشدت می‌ گریست برای عرض سلام به روضه‌ی پیامبر اکرم (صلی الله علیه وسلم) نزدیک شد.

حسن و حسین بسوی او دویدند، بلال آنها را به آغوش گرفته، با مهر و شفقت بوسید. نوه‌ های عزیز پیامبر خدا (صلی الله علیه وسلم) به بلال گفتند: دلمان برای أذانت بسیار تنگ شده، اگر لطفی کنی و در سحرگاهان أذانی بدهی بسیار شادمان خواهیم شد.

سحرگاه وقتی که سکوت بر همه‌ی شهر مدینه سایه افکنده بود بلال بخاطر شاد کردن نوه‌ های محبوبش بالای سقف مسجد برآمد. بناگاه مردمی که برای نماز تهجد برخواسته بودند ندای ملکوتی بلال را که در آسمان پیچیده بود شنیدند: الله اکبر.. الله اکبر…

شهر مدینه با شنیدن صدای بلال از خواب پرید. کسی گوشهایش را باور نمی‌ کرد. برخی آب سرد بر سر و صورت خویش می‌ زدند و گمان می‌ بردند که شاید هنوز در خوابند. همه از خانه‌ هایشان بیرون پریدند و مات و مبهوت و حیرت زده بهم خیره شده بودند. وقتی بلال ندا بر آورد که: أشهد أن لا إله إلا الله…

مردم حیرت زده‌ی مدینه بر بامها و کوچه‌ ها و خیابانهای شهر با یادآوری خاطرات پیامبر با صدای بلند می‌ گریستند. و وقتی بلال ندا برآورد: أشهد أن محمدا رسول الله…

زنها و دخترها از حجله‌ های خویش برآمده به مردم شهر پیوستند. همه‌ی مدینه آهنگ پرطنین گریه‌ی عشق و محبت بود. گویا رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) از نو زنده شده بود.. نه .. نه…. بلکه گویا رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) تازه چشم از جهان بسته بود. صدا صدای گریه بود و زاری… خاطره‌ی تلخ فراق رسول اکرم در اذهان مردم دوباره زنده شده بود. زخمهای التئام نیافته‌ی وفات پیامبر از نو در دلهای خونین مردم ترکیده بود. مدینه گریه بود و گریه تنها صدای مدینه. و بار دگر بلال خاموش گشت… و از خاطره‌ های تلخ فرار کرده به سوریه پیوست…

وقتی امیر المؤمنین عمر (رضی الله عنه) برای بازرسی شام به آنجا رسید، مردم شهر به شدت از او التماس نمودند که بلال را مجبور کند ولو یک بار برایشان اذان دهد. هنگام نماز امیر المؤمنین بلال را خواست. و از او خواهش نمود اذان بگوید. پاهای لرزان بلال و دل نخواسته‌ی او و خواهش عمر و التماس مردم او را به بالای مناره رساندند. بلال اذان گفت… همه‌ی صحابه‌ای که پیامبر را دیده بودند و صدای اذان بلال را در کنار او شنیده بودند، با صدای او بیاد آن روزها افتاده اشک بر گونه‌ هایشان جاری و صدای گریه‌ هایشان شهر را به لرزه درآورد. همه چون مادران داغدار می‌ گریستند.. عمر غرق در گریه و اشک از حال رفت…

روزها گذشت .. و زمانه بلال را روی فراش مرگ خوابانید، همسرش در کنار او می‌ گریست..

بلال در حالیکه لبخند شادی بر لبان داشت، و چشمهای امیدش از خوشحالی پیوستن به محبوب می‌ درخشید بدو نگریست وگفت: گریه نکن.. فردا عزیزانم را در آغوش می‌ گیرم.. فردا محمد و یارانش را ملاقات خواهم کرد..

بلال از شادی و شوق دیدار رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) مرگ را با آغوشی باز پذیرا بود. بلال در عشق محمد و شوق دیدار او جام تلخ مرگ را چون عسل سرکشید و به آرزوی دیدار شتافت.. بلال به محبوبش پیوست…

رحمت خدا بر او بادا… پروردگار از او خشنود و راضی بادا…

درود بر تو ای بلال عظمت.. سلام بر تو ای کالبد عشق و محبت راستین…