امید، امید داشت/ بخش سوم

نویسنده: عبدالمالک عزیزی کوچ به شهر امید که از شورای قریه ناامید شده بود، مدتی در قریه ماند و دید گذران زندگی در آن جا سخت است چون تنها منبع درآمد در قریه کشاورزی و دامداری بود که امید هنوز برای این دو کار کوچک بوده و این دو شغل از توان امید خارج بودند. […]

نویسنده: عبدالمالک عزیزی

کوچ به شهر
امید که از شورای قریه ناامید شده بود، مدتی در قریه ماند و دید گذران زندگی در آن جا سخت است چون تنها منبع درآمد در قریه کشاورزی و دامداری بود که امید هنوز برای این دو کار کوچک بوده و این دو شغل از توان امید خارج بودند.
در گوشه‌ای از خانه زانوی غم بغل کرده و در عالَم خود غرق بود و افکار پریشان، او را آزار می‌دادند چون مرد خانه بود و باید کاری می‌کرد.
مادر وقتی این پریشانی‌ها را در وجود جگرگوشه و یادگار شوهرش دید، اشک در چشمانش حلقه بست ولی به روی خود نیاورد کمی چای آماده کرده و رفت کنار امیدش نشست و پرسید: مادر جان چه شده مگر کشتی‌ات غرق شده که این‌گونه به فکر فرو رفته‌ای؟
امید که تازه متوجه شده بود که مادر کنارش نشسته است راست نشست و برای مادر دلسوزش خنده‌ای تلخ انداخته و گفت نه مادرجان چیزی نشده است (خدا گر زحکمت ببندد دری // ز رحمت گشاید در دیگری) و ادامه داد: درست است که امروز فساد گوشه‌گوشۀ جغرافیای کشور عزیزمان را در نوردیده است ولی باز هم مطمئن هستم که خداوند جای عدل نشسته است و تمام بی‌عدالتی‌ها را می‌بیند. با دستان کوچکش دستان مادرش را فشاری داده و گفت:
مادرجان نظر تو چه است که از قریه کوچ کرده و به شهر برویم؟ شاید بتوانم آن‌جا کاروغریبی‌ای پیدا کرده و نانی به بر سفره بیاورم.
مادرش که تمام عمر خویش را در همین قریه گذرانده بود و با زندگی در قریه، خاطرات تلخ‌وشیرین زیادی داشت باز هم از سر ناچاری قبول کرد.
فردای آن روز اسباب‌واثاثیۀ اندک و دو تا بزی که داشتند، را پشت موتر انداخته و راهی شهر شدند و در اطراف شهر خانه‌ای کم‌کیفیت با اندک‌ترین امکانات برای سکونت انتخاب کرده و اجاره کردند.
امید در شروع کار یکی از بز‌هایش را به قیمت ارزان فروخت و مقداری وسایل کفاشی تهیه کرده و در گوشه‌ای از بازار بساط خودش را پهن کرد. چشم به راه بود که چندتا مشتری بیاید اما به جای مشتری کارمندان همیشه در صحنه حاضر شاروالی به او حمله‌ور شده و با بی‌رحمی تمام باروبساطش را پشت ماشین انداختند هر چه کاکا کاکا می‌کرد فایده‌ای نداشت انگار گوش آن‌ها به این چیزها بدهکار نبود فقط بزرگ‌ترین اعتراض‌شان این بود که با اجازۀ چه کسی این‌جا بساط پهن کرده‌ای!!
مردم از هر طرف هجوم آورده و به تماشای این صحنه می‌پرداختند.
یکی از مردم شهر که آدم فهمیده‌‌تری معلوم می‌شد آمد کنار امید ایستاد و بعد از کمی دلداری به او گفت که پسرم مگر نمی‌دانی شهر در قبضۀ زورمندان است تا وقتی که به آن‌ها باج سبیل نداده‌ای اجازه نداری این‌جا کار یا زندگی بکنی. یا باید زورمند باشی یا غلام حلقه به‌گوش زورمندان. این‌جا گپ اول را زورمند‌ها می‌زنند.
هر کس که یک تکه نان دارد باید آن را با زورمندان نصف بکند.
امید هم که می‌دانست اوضاع وطن عزیزش با وجود کشورهای استعمارگر قمر در عقرب است دست به دامان زور‌گویان شده و شرایط آن‌ها را قبول کرد تا توانست جایی کوچکی در این افغانستان بزرگ پیدا کرده و بساط کفاشی‌اش را بیندازد و لقمه‌ نان حلالی به خانه ببرد؛ اما سهمیۀ زورمند صاحب هم محفوظ بود و امید کوچولوی قصۀ‌مان هر هفته آن را بدون کمی‌وکاستی تحویل می‌داد و اگر هم از نفرات زورمند کسی پیش امید می‌آمد. امید کفش‌های او را مجانی واکس می‌زد.
می‌دانست که این ظلم است ولی چارۀ دیگری نبود حداقل می توانست از این طریق لقمه نانی به خانه ببرد. باز امید ناامید نشده بود و به خدا امید داشت و می‌دانست که پایان شب سیه سفید است.