پدر تاریخ‌ساز!!

انس حقانی // ترجمه : حبیبی سمنگانی برای نویسنده از همه مشکل‌تر، نوشتن در باره خود است. از همینست که از دیر زمانی اراده داشتم در مورد مرحوم پدرم چیزی بنویسم، اما هر بار پشیمان می‌شدم، که او پدرت است و حرف‌هایت مبالغه در حق پدر، پنداشته می‌شود. اما امروز اراده کردم چیزی در باره […]

انس حقانی // ترجمه : حبیبی سمنگانی

برای نویسنده از همه مشکل‌تر، نوشتن در باره خود است. از همینست که از دیر زمانی اراده داشتم در مورد مرحوم پدرم چیزی بنویسم، اما هر بار پشیمان می‌شدم، که او پدرت است و حرف‌هایت مبالغه در حق پدر، پنداشته می‌شود.

اما امروز اراده کردم چیزی در باره پدر گرامی‌ام‌ بنویسم، زیرا اکنون بر علاوه از توصیف دوست‌داران، مخالفان نیز به حقایق پی برده اند، پس من چرا به مبالغه متهم شوم؟

یک‌روز با یک مقام بلند‌رتبه خارجی نشسته بودم، وی صریح حرف می‌زد، همچون دیگران حرف‌های پیچیده سیاسی نمی‌گفت و جواب‌های واضح می‌داد.
هرگاه ما به او معرفی شدیم، او گفت: من افتخار دارم با کسانی نشسته‌ام که تاریخ ساخته اند. بناءً دوست و دشمن بر این معترف‌اند که شما مردمان تاریخ‌ساز هستید!
بلی، این افتخار را برای ما پدر جانم و دیگر بزرگان غیور ما بخشیده‌اند.
پدری‌که بعضی‌ جناب‌ها تنها از شنیدن نام وی احساس ترس می‌کنند. بلی، درین مورد یک خاطره زندان را با شما شریک می‌سازم.

زمانی‌که من بندی شدم، چند روز از زندانی شدنم گذشته بود. در «کوته‌قلفی» ریاست ۹۰ تنها بودم. کارمندان امنیت برای فریب دادن بندی‌ها یک کسی را به لباس ساده به عنوان کارمند اداره حقوق بشر، نزد بندی‌ها می فرستادند. وی از مشکلات کسانی‌که بر آن‌ها ظلم شده بود می‌پرسید، اگر کسی شکایت می‌کرد او را یکبار دیگر خوب لت‌و‌کوب می‌کردند. آن‌کس بر اطاق‌ها می‌گشت و خبر نبود که درین اطاق انس است.

نزد من آمد، دروازه را آهسته بند کرد، به دیوار تکیه زد، قلم را گرفت و گفت : چه مشکل داری؟
چند روز می‌شود که آمده ای؟
بر بالای تو ظلم نشده باشد؟
من دانستم که مرا فریب می‌دهد، البته، نادانسته نزد من آمده است. زیرا چنین کسانی نزد ما‌ نمی‌آمدند که مشکلات خود را با آن‌ها شریک می‌کردیم. من خندیدم و گفتم؛ اگر‌ من مشکلی دارم، از توان تو نیست که آن را حل کنی!
گفت: بگو، من کوشش می‌کنم.
برایش گفتم، حرف‌های دیگر را بگذار، مرا با رفیقم یک‌جا کن، ما چرا جدا نگه‌داشته می‌شویم؟
گفت: او کیست؟
گفتم: حافظ رشید.
گفت: جرم تو چیست؟ من باز هم خندیدم، جرم من؟
گفت: بلی.
گفتم : به خاطر پدرم گرفتار شده‌ام. دیگر هیچ دوسیه‌ای ندارم.
گفت: پدرت چه‌کاره بود؟
گفتم: دشمن امریکا و غلامان امریکا بود.
گفت: چه نام دارد؟
گفتم: جلال الدین حقانی.

شما به خدا باور کنید که رنگ آن‌کس چنان تغییر خورد گویا با مرده رو برو شده باشی. فوری ایستاد شد، مرا با چشم‌های خیره دید و به سوی دروازه نگاه کرد.

به پشت رفت، از دور دست را به‌سوی دروازه دراز کرد، که مبادا از پشت سرم خیز بزند، و به با پریدن چشم از صحنه غائب شد.

این عمل او مرا بسیار به خنده آورد و به این حال شکر خدا را ادا نمودم که از نام پدرت دشمنان دین و میهن این‌قدر ترس دارند که از انسِ بسته به حلقه‌ها در اطاق زندان می‌ترسند.

زمانی‌که آوازه وفات پدرم پخش شد، من در تشناب‌های جزایی بگرام بودم. امریکایی‌ها برای خبر کردن من مامایم حاجی مالی خان را آوردند. قصه‌اش دراز است. پس از خبر دادن، دگروال امریکایی گفت که حقانی اگرچه دشمن سرسخت ما بود و مردم ما را کشته است. اما ما اقرار می‌کنیم که وی بر خاک‌اش عاشق و مرد دلاور بود. همواره در دفاع از خاک خود جنگید و جنگجوی بود که هیچ‌گاه از موقف خود عقب‌نشینی نکرد.

در زندگی مرحوم پدرم عجب چیزهای را دیدیم. وی ما را تربیه عملی می‌داد. هرگاه نزدش می‌رفتیم ما را به فراگیری علم تلقین می‌نمود. می‌گفت: اگر علم داشته باشید حق و باطل و سیاه و سفید را خوب‌تر شناخته می‌توانید.

یک‌روز برایم گفت جوانان احساساتی می‌باشند و به جنگ و سیاست عجله می‌کنند. اما ببین در افغانستان هرگاهی بخواهی می‌توانی سیاست را پیدا کنی، اما وقت علم جوانی است. شما یکبار علم حاصل کنید باز هر کار آسان است. اما خود را از مناصب دور نگه‌دارید. زیرا بزرگ‌ترین آزمون دنیا بر کسی می‌آید که صاحب منصب باشد.

پدرم با کافران و متجاوزین بسیار عداوت و نفرت داشت، اما با مردم خود بسیار محبت داشت. پدر جانم می‌گفت: مردم ما هر قدر اشتباه بزرگ بکنند، شما برای اصلاح آن‌ها بکوشید، اگرچه آن‌ها دوستان و عزیزان شما را کشته باشند. اما اگر اصلاح و فهماندن آن‌ها ممکن باشد، از دردهای خود بگذرید، صبر کنید و مردم خود را از خود کنید.

با اشغال‌گران آن‌قدر عداوت داشت که یک‌روز ما چند نفر شام گاه نزدش رفتیم، وی نماز خوانده بود و تنها نشسته بود. بسیار مریض هم بود. وی از تهِ دل بسیار گریست.

یک رفیق تسلی داد و دلیل گریستن‌اش را پرسید، که چه تکلیف دارید؟ پدرم گفت: به این گریه می‌کنم که شوروی‌ها را به‌دست خود کشتم، اما امریکایی‌ها را به‌دست خود نکشته‌ام. آن ها بر مردم ما بسیار ظلم کرده و دین ما را تحقیر کرده‌اند. اکنون گریه دارم که مبادا ایشان بروند، من بمیرم و با کشتن آن‌ها دل خود را تسکین نبخشم.

همه نشسته گان حیران شدند. یک رفیق از روی تسلی، خنده کنان برایش گفت: حاجی صاحب تشویش مکن!

ما به امر و رهنمایی شما آنقدر اشغال‌گران را کشته‌ایم که شمردن آن مشکل است، و شما اکنون هم می توانید امریکایی‌ها را بکشید. ما شما را بر شانه‌های‌مان سوار می کنیم و شما بر آن‌ها فیر کنید.

با شنیدن این حرف‌ها بسیار خوشحال شد و خندید. گفت: نه شوق منصب را دارم و نه شوق دیگر دنیوی. سپس افزود: مرحله آزادی را هم دیده ام. مردم دنیا و کافران پیش‌نهاد بادشاهی را برایم می‌دادند، اما زندگی عزت‌مندانه درین خانه خاک‌آلود را بر سلطنت ذلت‌آور ترجیح دادم. بر مردم مظلوم و رنج‌دیده افغانستان بسیار دلم درد می‌کند. تکالیف زیادی را متحمل شدند و این آرمان من است که افغان‌ها زیر چتر نظام اسلامی یکبار دیگر زندگی آرام و راحت داشته باشند و از پنجه‌های کافران و خائنان نجات یابند.

دوست و شاگرد نزدیک وی احمدجان غزنوی گفت : شما پیش‌تر گفتید که مردم دنیا پیش‌ نهاد پادشاهی می‌دادند، این چه قصه دارد؟

پدرم گفت: آن‌گاهی‌که امریکایی‌ها اراده حمله بر افغانستان کردند، با مردم سرشناس تماس‌ها گرفتند. برای ما از راه‌های مختلف پیام می‌فرستادند. هرگاه بار اخیر به‌حیث وزیر سرحدات با یک هیئت به پاکستان رفتم، آن جا مجلس‌های مختلف داشتیم، با یک هیئت بلندرتبه امریکایی هم دیدیم، امریکایی‌ها سخنان شان را طوری آغاز کردند گویا ما دوستان شان باشیم. من به حرف‌های شان گوش می‌دادم. هیئت امریکایی گفت: ما اراده داریم که برای امنیت و حفظ منافع خود به دنبال تروریستان و حامیان شان به افغانستان بیائیم. آن‌ها ظلم کرده اند و این نظام باید سرنگون و به‌جایش نظام دیگری بیاید. اکنون پلان نو و انتخاب دولت ما اینست که خودت رفاقت طالبان را ترک کن و رفیق ما شو. تو یک شخصیت ملی هستی و افغان‌ها بر تو اعتماد دارند. در برابر شوروی جنگیده ای و تاریخ خوبی در باره تلاش برای وحدت مجاهدین داری. اراده ما اینست که زعامت نظام آینده را به تو بسپاریم. به هر چیزی نیاز داشته باشی برای ما بگو.

حقانی صاحب گفت: من با خود فکر کردم، پس از سال‌ها جهاد، زخم‌ها و هجرت‌ها و زحمات، اکنون ایشان تو را به آزمونی می‌اندازند و ایمانت را با خطر رو برو می‌سازند. اما لله الحمد در قلبم ذره‌ای هم به پیش‌نهاد آن‌ها شوق و میلان پیدا نشد.

من برای شان گفتم : حرف‌های شما مکمل شد؟ گفتند: بلی.

پس زود زود کاغذ‌ها را گرفتند و آماده نوشتن شدند. من برای شان گفتم شما چه فکر می‌کنید حقانی در بدل سلطنت، دین و مردم خود را به شما می‌فروشد؟ بر آرمان‌های شهدا خاک می‌اندازد؟ این هرگز ممکن نیست. برای شما به صراحت می‌گویم و به دقت بشنوید و به بزرگان خود هم برسانید :

اراده حمله بر افغانستان را در دل جا ندهید. زیرا این برای شما بسیار سنگین تمام می‌شود. تلاش کنید مشکلات را از راه گفت‌‌گو حل کنید. اگر شما بر افغانستان تجاوز کنید پس بشنوید که من شما را با همان تفنگی می‌زنم که شوروی‌ها را زده بودم.

رنگ آن‌ها تغییر کرد، حیران شدند، من هم دیگر ساکت شدم، فوری جای خود را ترک کردم و به‌سوی دروازه روان شدم. از دروازه صدا کردم که این آخرین فیصله من است. امید است که خوب پی برده باشید.

کم و بیش یک ماه گذشته بود که آن ها مراکز ما را در پکتیا آماج میزایل‌های کروز قرار دادند. پس ازان درین یک دهه از راه‌های مختلف پیام‌ها روان کردند که بیا، هر چه می‌خواهی می‌دهیم. اما هر بار جواب قطعی داده‌ام.

به این شکرگذارم که پسرانم به مرمی‌های امریکایی‌ها شهید شده اند. زیرا از یک سو پیش رفقای شهید خود سرخ‌رو می‌باشم و از سوی دیگر نفرت و بدبینی ام از کفار بیش‌تر شده است.

هرگاه بر زندگی پدر مرحوم ام فکر می‌کنم واقعا شخصیت بزرگی بود. در شدت بیماری هم عبادت را ترک نمی‌کرد. ما برایش می‌گفتیم شما به راحت نیاز دارید. اما باز هم می‌دیدیم به تهجد بیدار می‌شد.

تلاوت قرآن کریم را هیچ‌گاه ترک نمی‌نمود. حتی‌ در اواخر، یک دست او بر اثر بیماری فلج بی‌حس شده بود، رفقا در تیپ برایش تلاوت را می‌شنواندند. آن‌قدر عبادتی که او انجام می‌داد اگر سوگند بخورم حانث نمی‌شوم که در زندگی خود همچو انسان عابد را ندیده‌ام. یک‌روز با چند تن برادرانم نزدش رفتیم، کمی ناراحت معلوم می‌شد، ما جویای احوالش شدیم، او گریست، ما هم به همرایش گریستیم، برادر بزرگ ما برایش گفت: پدر جان حرف چه‌ است؟

او گفت : گریه می‌کنم که خاتمه‌ام چه‌طور می‌شود؟

سبحان الله، با این‌قدر قربانی‌ها، عبادات و تکالیف باز هم در مورد خاتمه خود ترس داشت. ما تسلی دادیم، اما او گفت : هرگاه به رفقای جهاد پیشین خود می‌بینم که در حرص دنیا غیرت و وجدان شان را فروختند و در پهلوی کفار ایستاده شدند. می‌ترسم که مبادا خاتمه‌ام خراب شود. کاش رفقای جهاد گذشته‌ام همین اکنون هم درک می‌کردند و از رفاقت کفر دست می‌گرفتند.

سخنان وی واقعا حیرت‌آور بود. در زندان بر گفته هایش بسیار فکر می‌کردم. پس از مطالعه زیاد، برایم معلوم شد که بندگان نیک پروردگار همواره از ترس خاتمه خود گریه می‌کنند، با اینکه از اعمال نیک خود خبر می‌باشند، اما از خاتمه خود کسی نمی داند.

با من بیش‌تر بحث و مباحثه علمی می‌نمود و به حصول علم بسیار تشویق می‌نمود. هرگاهی‌که می رفتم کتابی را که به‌کار می‌داشت، برایم می گفت تا بار دیگر از بین کتاب‌هایش بیاورم. حافظه‌اش آن‌قدر قوی بود که رنگ کتاب‌ها را هم به‌یاد داشت. اگر مسئله‌ای را می‌پرسیدم فوری نام کتاب را می‌گرفت و می‌گفت در فلان جلد و فلان باب ببینم.

در اواخر برای ما می‌گفت که من برای شما دین خدا را به میراث می‌گذارم. اگر شما به دنیا رو آوردید و به آخرت پشت کردید، پس هم خدا را ناراض کردید و هم مرا، و اگر بر عکس نمودید، هم خدا را راضی ساختید و هم مرا.

یک شخص دانا یک‌روز برایم گفت : برخی مردم خبر می سازند و برخی دیگر تاریخ. پدر تو تاریخ ساخت. رحمه الله.

آن‌قدر خاطرات پدر را با خود دارم که ازان کتاب‌ها ساخته می‌شود.

خداوند متعال مرحوم پدرم را غریق رحمت کند. وی برای ما و تمام امت مسلمه تاریخ بزرگی ساخت و مسئولیت گرانی را به‌جا گذاشت. خداوند متعال برای ما و شما توفیق نگه‌داری آن را نصیب بفرماید. آمین