اشکی چند، در فراق یار

– به یاد شهید حافظ محمد رحمه الله – ابوجهاد برابچه ای خدا را شاکرم که توانسته‌ام به گوشه‌هایی از زندگانیِ برخی از شهدای راه آزادی و شریعت بپردازم و در این راستا، قلم ناتوانم را به حرکت دربیاورم و شمه‌ای ناچیز از زندگانی، جهاد، مقاومت، شجاعت، شهامت و شهادت‌شان بنگارم. اما امروز که قلم […]

– به یاد شهید حافظ محمد رحمه الله –

ابوجهاد برابچه ای

خدا را شاکرم که توانسته‌ام به گوشه‌هایی از زندگانیِ برخی از شهدای راه آزادی و شریعت بپردازم و در این راستا، قلم ناتوانم را به حرکت دربیاورم و شمه‌ای ناچیز از زندگانی، جهاد، مقاومت، شجاعت، شهامت و شهادت‌شان بنگارم.

اما امروز که قلم را برداشته‌ام تا تصویر زندگانیِ یکی از «غرباء» را بنگارم، قلمِ عاصی و طغیان‌گَرَم که قبلاً می‌غرّید و می‌خروشید، اینک از شرم و آز، چشم به زمین دوخته و از آن همه ناز و کرشمه، طنّازی و عشوه‌گری‌اش دست کشیده است. چرا این قلم که قبلاً ندایِ «هل مِن مبارزٍ» سرمی‌داد، اینک سلاح بر زمین انداخته و تسلیم شده‌ است؟ چرا این قلمی که قبلاً مارپیچ‌ها و مانورهایش در صفحه کاغذ، تماشاگران را انگشت به دهان کرده بود، اینک به گوشه‌ای خزیده و لرزه تمام وجودش را فرا گرفته است؟

اما نه، تقصیر از قلم نیست؛ مقصّر، صاحب قلم است که می‌خواهد بار سنگینی بر دوشش بگذارد. تقصیر به قلم‌زَن بر می‌گردد که قلم را مکلّف به کاری می‌کند که از توانش خارج است. من امروز قلم را به اکراه و اجبار، وادار به کاری کرده‌ام که خارج از حیطه توانش است.

او باید امروز از یک «شیرِ غرّنده» نغمه‌سرایی کند. او باید غربت یک غریب، شهامت یک دلیر، مبارزه‌های یک مبارز، و مقاومت‌ یک مقاومت‌گر را روایت کند. او باید غرش یک شیر، و سرعت یک یوزپلنگ را به تصویر بکشد. او باید…

چند سال بود که در محافل مجاهدان از حافظ محمد شنیده بودم، اما هیچ‌گاه بختم یار نشده بود که چشمانم را با مشاهده جمالش سرمه بزنم و مشامم را با بوی خوشش عطرآگین نمایم. از مولوی مثنی (مسئول جهادیِ ولسوالیِ چاربرجک) شنیده بودم که می‌گفت: «در میان مجاهدین محاذ شهید حاجی سیف‌الله رحمه‌الله، هیچ‌کس را ندیده‌ام که مانند او بااستعداد و دارای هوش سرشار باشد».

پیوسته ردّش را می‌زدم تا ملاقاتش کنم، اما هر بار با بن‌بست مواجه می‌شدم. این شاهینِ بلندپرواز پیوسته بر فراز کوه‌ها پرواز می‌کرد و در دل قلّه‌ها نشیمن داشت؛ آیا شکارچی‌ای که در عمق درّه‌ها به خواب عمیقی فرو رفته است، می‌تواند چنین شاهینی را شکار کند؟ هرگز!!

چند سال به همین منوال گذشت و من از حافظ محمد رحمه‌الله فقط تعریف و تمجیدش را شنیدم و بس؛ تا این‌که الله متعال قرعه فال را به نام منِ دیوانه زد و توفیق مصاحبت، هم‌نشینی و رفاقت با این شیر غرّنده، و آهوی رمَنده نصیب من شد.

بعد از ملاقات، پی بردم که او بیش از آن بوده که شنیده بودم. او یک استاد مسلّم در تمام فنون نظامی بود. یک مجاهدِ به‌تمام‌معنا، و یک سرباز رشید برای اسلام بود. او یک سپاه‌سالار بود، او محمدبن قاسمی دیگر بود. به راستی که زیرکی و شجاعتِ «سیاه‌سوارِ» تابعی در رُخ زیبایش منعکس شده بود. او نه یک سربازِ صفر، که یک فرمانده کامل بود.

چطور یک فرمانده کامل و یک استاد باتجربه در علوم نظامی نباشد؛ در حالی که ده سال است که از خانه‌ و کاشانه‌اش هجرت کرده است تا دینش را نصرت کند؟ او هفده سال داشت که از آغوش گرم مادرش جدا شد و اینک بیست و هفت سال داشت که به شهادت رسید. او همانند محمدبن قاسم هفده سال داشت که راه هجرت و جهاد را در پیش گرفت. او جوانی، زیبایی و رعنایی‌اش را فدای دین کرد.

گرد و خاک میدان جهاد، زینتش بود که بدان می‌بالید و ناز و عشوه می‌کرد. هرگاه که گرد و خاک لباس‌ها و بدنش را می‌دیدم، به او رشک می‌بردم؛ چرا رشک نبرم در حالی که این، همان گرد و خاکی است که هرگاه بر بدن کسی بنشیند، جلوی آتش جهنم را می‌گیرد. چرا بر او رشک نبرم در حالی که این همان گرد و خاکی است که بر بدن نازنین پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وسلم در بدر و احد نشسته بود؛ این همان گرد و غباری است که بر بدن خالد در یرموک، سعد در قادسیه، سیف‌الدین قطز در عین جالوت، صلاح‌الدین ایوبی در حطین، یوسف‌بن تاشفین در زلاقه و… چسبیده بود. این‌ها همان گرد و خاکی هستند که در طول تاریخ درخشان اسلام، سرداران رشید اسلام را به آغوش کشیده‌اند و از مصاحبت و هم‌نشینی با مجاهدان لذت برده‌اند.

حافظ محمد رحمه‌الله یک نابغه روزگار بود؛ در علوم نظامی سررشته و خبرگیِ خاصی داشت. او نه تنها یک استاد اسلحه، بلکه یک اسلحه‌ساز بود. در اسلحه‌سازی و ساخت مین‌های مختلف، نارنجک‌های دستیِ متفاوت، ترمیم مرمی‌های راکت و یا تبدیل‌شان به نارنجک، ترمیم گلوله‌های هاون و توپ هشتاد و دو، و ساخت زهرهای قاتل و کشنده و بارودهای قوی مهارت خاصی داشت. مرمی‌های عمل‌نکرده دشمن را که به طرف مجاهدین پرتاب می‌کردند، ترمیم می‌کرد و دوباره آن‌ها را به طرف دشمن پرتاب می‌کرد.

او یک تک‌تیراندازِ ماهر بود. تیرهایش هیچ‌گاه خطا نمی‌رفت؛ نگهبانان و پهره‌دارهای دشمن را چنان آشفته‌خاطر ساخته بود که جرأت نداشتند سر خود را بیرون آورده و بیرون از پایگاه خود را نگاه کنند. به همراه سایر مجاهدانِ تک‌تیرانداز، در حمله بر کماندوهای دشمن در ولایتِ جوزجان پایگاه دشمن را فتح کرده بودند و تمام تک‌تیراندازهای شان را به هلاکت رسانده بودند.

به امارت اسلامی افغانستان عشق می‌ورزید و بزرگ‌ترین گواه بر مدعای فوق این است که همراه سایر مجاهدان، در جنگ علیه داعش (که آن روی سکه رژیم مزدور هستند) شرکت کرد و در یکی از نبردها علیه داعش، زخمی شد.

مجاهد قهرمان ما اهدافی بسیار عالی و والا داشت. همتی فولادین داشت که صخره‌های تنومند را همانند پنبه و حریر نرم می‌کرد؛ عزمی آهنین داشت که کوه‌های سربه‌فلک‌کشیده را وادار به کرنش و سرخم‌کردن می‌کرد. در کارنامه جهادیِ ده‌ساله‌اش خاطرات و واقعاتی قرار دارد که گویای همت والایش هستند؛ خاطراتی که به علت خارق‌العاده بودن، شنونده حتی حاضر نیست آن‌ها را باور کند؛ چون به تنهایی کارهایی انجام داده است که از دست یک دسته جنگی برمی‌آیند و بس.

خدا را شاکرم که به من توفیق داد تا چند شبی در رکاب ایشان باشم و در این مدت کوتاه درس‌های فراوانی از وی بیاموزم. چنان مورد اعتماد مجاهدان بود که در تشکیل‌های جهادی، باوجود این‌که مجاهدانِ باتجربه‌ و نامداری همراه می‌بودند، او را به عنوان «امیر» تعیین می‌کردند. همه به ذکاوت، شجاعت و درایتش باور و اعتماد کامل داشتند.

در شجاعت و دلیری (اگرچه قیاس‌شان به یک‌دیگر، مصداق ثری تا ثریاست) به حضرت خالدبن ولید رضی‌الله‌عنه می‌ماند؛ هیچ‌گاه ترس به وجودش راه نداشت. خودش را به قلب دشمن می‌انداخت، پیشاپیش مجاهدانِ دیگر حرکت می‌کرد و سینه‌اش بسان سپری، برای حفاظت سایر مجاهدان بود.

من با توجه به حضور طولانی‌اش در میدان نبرد و بر اساس مصاحبت کوتاه با وی و بر مبنای شنیدن از افراد موثق، با اعتماد کامل می‌توانم بگویم که بیش از دویست نفر از افراد دشمن به دست او به درک واصل شده‌اند.

او فردی خاکی و بی‌ادعا بود؛ باوجود مهارتش در علوم نظامی و درک فرماندهیِ والا، هیچ‌گاه در صدد آن نبود که خود را به رخِ دیگران بکشد، یا در جلو بزرگان مانور بدهد و خود را تلویحاً به آن‌ها معرفی کند و بنمایاند. هرگز پیرامون بزرگان و مسئولان نمی‌چرخید و اوقاتش را با سایر مجاهدانِ عادی، و یا در تنهایی و خلوت سپری می‌کرد.

آرام و قرار نداشت. واژه «خستگی» در قاموس زندگیِ جهادی‌اش راه نداشت. شب‌ و روز در تکاپو و تلاش بود. هرشب، یا یک شب در میان به قلب دشمن می‌رفت؛ «قلبِ دشمن»، این گزافه‌گویی نیست؛ حافظ محمد رحمه‌الله به جاهایی می‌رفت که دشمن در خواب هم نمی‌دید که طالبان به آن‌جا بیایند و برای ما مین‌گذاری کنند.

یک شب که افتخار همراهی با وی را داشتم، رمز گوشی را به من نشان داد و گفت: «اگر برای من مشکلی پیش آمد، گوشی را باز کن و باتوجه به نقشه راه که در گوشی است، به اتاق مجاهدین برگرد». من به شوخی به او گفتم: «جنازه‌ات را همانجا بگذارم؟» گفت: «نه دیگه، جنازه را نگذاری.» آن شب ما به سلامت برگشتیم و حالا که حافظ محمد رحمه‌الله به شهادت رسید، باوجود این‌که دشمن برایش کمین زده بود، اما او چند نفر از آن‌ها را به هلاکت رساند و در نهایت خودش به شهادت رسید. مجاهدان به همراه مال غنیمت، جسد این بزرگوار را برداشتند و خود را از کمین دشمن بیرون آوردند، و این‌گونه آرزوی ایشان محقق شد و جسد مبارکش به دست دشمن خوش‌آشام نیفتاد تا نسبت به آن بی‌حرمتی کنند؛ چون این دشمنِ بی‌دین و دور از اسلام، بارها نسبت به اجساد شهدا که به دست‌شان افتاده است، بی‌حرمتی کرده است و این عمل‌کردشان، علاوه بر اینکه دور از اسلام است، حتی دور از انسانیت و فرهنگِ بلوچ است.

زمانی که در رکاب این شهید بزرگوار بودم و یا زمانی که از ایشان جدا شدم، با توجه به هوش سرشار و همت والایش گاهی با خودم می‌اندیشدیدم که این جوان، آینده درخشانی دارد و ان‌شاءالله شاهینِ سبک‌بالی خواهد شد که یکی بعد از دیگری قله‌های پرافتخارِ مجد و بزرگی را فتح خواهد کرد و به بالاترین مدارج جهادی و انقلابی خواهد رسید. اما زمانی که ایشان قبل از تحقق آرزوهای من به شهادت رسید، درس بزرگی نصیب من شد. من آن روز یقین حاصل کردم که ما هرچقدر مجاهد نام‌دار و بلندآوازه باشیم، و هرچقدر دشمن را متضرر و آسیب‌دیده کنیم، الله متعال برای نصرت دینش به ما نیاز ندارد؛ اگر الله به حافظ محمد رحمه‌الله و امثال او نیازی می‌داشت، آن‌ها را زنده نگه می‌داشت، ولی الله متعال به ما فهماند که نصرت از جانب اوست و او محتاج کسی نیست؛ این ما هستیم که به الله متعال نیاز داریم و نیاز داریم تا دینش را نصرت کنیم، نیاز داریم تا جان‌مان را برای دینش فدا کنیم.

حافظ محمد رحمه‌الله در خاندانی به دنیا آمده است که مجاهد و باخدا هستند؛ با عشق دین زندگی می‌کنند و با عشق دین می‌میرند. هنوز یاد و خاطره شهید انس رحمه‌الله و کرامت عجیبش از ذهن‌ها پاک نشده است؛ مجاهدی که بعد از پنج روز، جنازه‌اش چنان تر و تازه مانده بود که هیچ‌کس باور نمی‌کرد این همه روزِ گرم و تابستانی بر جنازه‌اش گذشته است. شهید انس رحمه‌الله از خویشاوندان نزدیک حافظ محمد رحمه‌الله بود.

از یک دوستِ بااعتماد شنیده‌ام که پدر و مادر شهید حافظ محمد رحمه‌الله چنان به فرزند مجاهدشان افتخار کرده‌اند که بعد از شهادت، در مجلس تسلیتش به حاضران شیرینی داده‌اند. بلی، شیرینی؛ همان چیزی که مردم کوچه و بازار، در مراسم عروسی و شادی میل می‌کنند و به مهمانان‌شان می‌دهند، این پدر و مادر غیور، از فرط مسرت بر اثر شهادتِ جگرگوشه‌شان، کام مهمانان‌شان را با حلوا شیرین کرده‌اند. سبحان‌ الله! تا زمانی که در میان امت‌مان، چنین مادران و پدرانی وجود دارند، نباید نسبت به آینده این امتِ غم‌زده نگران باشیم. این شیرزنان، نویددهنده صبحی پرنور، در افق تاریک امت هستند. این مادران، مستحق واقعی هستند که فرزندانِ شهیدشان در روز قیامت برایشان شفاعت و سفارش کنند.

پروردگار! شهید حافظ محمد رحمه‌الله را قبول بفرما. هجرت، جهاد و شهادتش را در بارگاه خویش پذیرا باش. همسایگی با نبی‌ کریم صلی‌الله‌علیه‌وسلم، خلفای راشدین و سرداران رشید اسلام را نصیبش بفرما. پروردگارا! شفاعتش را نصیب‌مان بگردان و به ما نیز موت شهادت نصیب بفرما. خدایا! بعد از شهادتش، بهترین عوض را نصیب مجاهدان بگردان. آمین