خاطرات مجاهد

اشکی در فراق شهادت

اشک‎‌های یک مجاهد در حسرت شهادت

درس‌ها تازه شروع شده بود و درمیان طلاب هم‌معرفت‌ها کمتر به‌چشم می‌خورد. هرکسی سرش در گریبان خودش بود و گرفتار با دنیای خودساخته‌اش. معمولاً مسئولین حوزه‌های علمیه هم چند نفر را با طبیعت‌های مختلف توأم با توصیه‌های این‌که قرار است یک سال تحصیلی را باهم زندگی کنند در یک اتاق گردهم جمع می‌کنند. من هم پاره‌ای از روزگارم با این رخدادها سپری شد و با افراد و طبیعت‌های گوناگون روبه‌رو شدم. سال ۱۳۹۵ ھ. ش بود و من در مزار‌شریف وارد مدرسه‌ای شدم و سروکارم با دوستانی افتاد که لحظه‌هایش واقعاً شیرین و پرخاطره بود.
در این میان با کسی آشنا شدم که یاد و خاطره‌اش بیشتر در ذهنم ماندگار شده؛ زیرا دنیای او متفاوت‌تر از دنیای دیگران بود. او کمتر حرف می‌زد و بیشتر به عمل می‌اندیشید. همواره دلش پر بود از غصه‌هایی که فقط خودش می‌دانست و بس؛ گویا دلداده بود به چیزی که توان گفتنش را نداشت و یا هم نمی‌خواست چیزی بگوید.
بالای مدرسه فضای باز بود و عصرها برای تفریح همانجا می‌رفتیم و دورهمی می‌نشستیم و قصه می‌کردیم. هرکس با دوست و هم‌فکر خود لحظه‌ها را سپری می‌کرد. آن روز نمی‌دانم چه در دلم بود و چرا با خود گفتم که دور بزنم تا ببینم بقیه چه‌کار می‌کنند. هنگام چرخیدن، رسیدم به گوشه‌ای که او نشسته بود. آهسته و سیلانه‌سیلانه پیش رفتم؛ چنانکه او متوجه آمدنم نشد. جلوتر رفتم، دیدم که قرآن‌کریم را در لای دستانش باز کرده و نفس‌نفس می‌زند. دقیق‌تر نگاه کردم، دیدم که قطره‌های اشک بر صفحه‌ی قرآن چکیده و جای اشک‌هایش بر روی برگه‌ها برجسته‌تر شده است. او چند‌بهار بیشتر از من عمر کرده بود. من هنوز بچه بودم و چیزی زیاد حالی‌ام نمی‌شد. دست بر شانه‌اش نهادم و گفتم: «چه می‌کنی برادر؟ فعلا وقت تفریح است و تو هنوز مصروف درس و حفظ خود هستی!» سرش را بالا کرد و خیره‌وار به‌سویم نگاه کرد. دیدم که چشمانش قرمز شده و دل‌غمگین است؛ گویا کوله‌باری از غم بر شانه‌هایش نهاده است. آهسته گفت: «چه کنیم دیگه دَ تنهایی و بیکاری مگه حفظ خودَ دَور کنم.» طرفش با خنده گفتم: ولی چهره‌ات چیزی دیگه می‌گه! چرا هنوز می‌خواهی از مَه پُت کنی؟
خنده کرد و سفرهٔ دل را گشود و با آه غم‌انگیز شروع کرد به واقعیتی که بر او می‌گذشت: «نه برادر مَه تا حالا چیزی از تو پُت نکدم و نمی‌کنم. راستش دوستایم همه دَ سنگر رفتند و فقط مَه دَ مدرسه آمدم. طاقتم نمی‌یایه و خودمه ملامت می‌کنم که چرا نرفتم. بیش‌تر ازی می‌ترسم که دوستایم شهید شوَ و تنها مه زنده بانم و شهادت نصیب مَه نشه و دَ او دنیا پیش خدای خود جوابی بَه اِی کوتاهی‌ام نداشته باشم.» اشک در حدقهٔ چشمانش حلقه زد و سرش را پایین انداخت و نگاه به قرآن نمود و دوباره با آه پرسوز ادامه داد: «هروقت قرآن کریم رَ باز می‌کنم که دَور خودَ بخوانم، دلم پر می‌شه و اشکم می‌یایه. نمی‌دانم چه کنم، بیخی حیران هستم.»
گفتم: غصه نخور. امید است که الله متعال همه‌مان را توفیق شهیدشدن در راه خودش نصیب کند.
گفت: دعا کو که در سنگر شهید شوم نه در بستر.
گفتم: خب شهادت، شهادت است دیگه هرجا باشد در راه خداست.
گفت: در سنگر که شهید شوم آمادگی برای شهادت دارم، اما در دیگه جای بی‌خبر که شهید شوم، آرمان در سنگر شهیدشدنم ناتمام می‌ماند.
دست بر کوله‌اش نهادم و گفتم: تو فرشته‌ای فرشته. چطور این همه وقت من تو را تا این اندازه نشناختم. مردان مبارزی مثل تو را کمتر می‌شه یافت. برایت آرزوی موفقیت دارم بیادرم.
این گفت‌وگو پایان نیافت که صدای اذان مغرب از بلندگوهای مسجد طنین‌انداز شد و به دل‌ها چنگ انداخت. آن شب حالم دگرگون شده بود و فهمیدم که هنوز بچه هستم و ذهنم به چنین چیزهایی نمی‌کشد.
چند صباحی با او در یک اتاق زندگی کردم؛ اما یک‌روز بدون خداحافظی و حرف‌وحسابی شنیدم که قاری حنظله از مدرسه رفته؛ اما اینکه کجا رفته، خدا بهتر می‌داند!
من بیشتر از دیگران به قضیه نزدیک بودم و تصور کردم که واقعا من می‌دانم او کجا رفته؛ زیرا این رفتن را پیوند دادم به اتفاقی که چند روز قبل بین‌مان رخداده بود و کسی جز من و او خبر نداشت.
روزها و ماه‌ها گذشت تا اینکه روزی یک پیام از طرف شخصی با نام مستعار برایم آمد. پیام را خواندم و بعد از احوال‌پرسی خودش را معرفی کرد. او قاری محمدعارف حنظله بود. گفت: در یک حمله چریکی زخمی شدم و پاهایم فعلا پلاتین بسته است. گفتم: کجا هستی؟ گفت: در شفاخانه هستم.
بعدش با گریه و اشک اندکی درد دل کرد و گفت: «شاید من لیاقت شهادت را نداشتم که الله متعال من را نپذیرفت و این‌گونه زمین‌گیر شدم.»
گفتم: نه. تو انتخاب‌شده‌ای از میان دوستان هستی. تو بهترینی. شاید این زخمی‌شدنت دلیل باشد برای اینکه بی‌صبرانه به انتظار شهادت بنشینی و در آخر با جبین باز به دیدار پروردگار بروی. لطفاً صبر پیشه کن. ان‌شاءالله که به بهترین‌ها می‌رسی غصه نخور. برایش دعای خیر و عافیت کردم و گفتم ان‌شاءالله که دوباره همدیگر را ببینیم. خداحافظی کردیم؛ اما نمی‌دانم بعد از آن کجا رفت و در چه حال هست!
اگر شهید شده باشد، به آرمان بلندش رسیده و خداوند‌متعال درجات بلند بر این شخص بزرگ‌منش عنایت فرماید. اگر از آن حالت زخمی‌بودن صحت‌یاب شده باشد، برایش عمر طولانی توأم با خدمت برای ملتش را از خداوند متعال خواهانم.
نحسبه کذلک ولا نزکی علی الله أحدا