خاطرات زندان بگرام/۶

نویسنده: قاری صدام بهیر ترجمه: محمدصادق طارق   زندگی زندان طوری بود که شوق و امید به چیزی نداشتی؛ حتی نه به مرگ و زندگی! هر زمانی‌ دوستی از قفسی به قفسی تبدیل می‌شد، آن روز دقیقاً روز نفس‌تنگی بود و نمی‌دانستی که باید چه‌کار بکنی. با گذشت زمان مذاکرات ا.ا.ا شروع شد، بایومتریک آغاز […]

نویسنده: قاری صدام بهیر

ترجمه: محمدصادق طارق

 

زندگی زندان طوری بود که شوق و امید به چیزی نداشتی؛ حتی نه به مرگ و زندگی! هر زمانی‌ دوستی از قفسی به قفسی تبدیل می‌شد، آن روز دقیقاً روز نفس‌تنگی بود و نمی‌دانستی که باید چه‌کار بکنی. با گذشت زمان مذاکرات ا.ا.ا شروع شد، بایومتریک آغاز گردید؛ در لیست ۵۰۰۰ هزار نفری اسم‌ هر فردی که وجود داشت بایومتریک می‌شد. دو آمریکایی کنار هم نشسته بودند یک تن از دوستان استشهادی در زندان همراهم بود به آمریکایی که بایومتریک می‌کرد گفت:

بایومتریک برای چیست؟

آمریکایی: برای آزاد کردن تان، شما هم خسته شده‌اید ما هم!

استشهادی: ما که خسته نیستیم ده سال دیگر اگر در زندان باشیم باز هم نه خسته می‌شویم و نه هم خسته‌ایم.

آمریکایی تعجب نمود و گفت: حالا توافق شده است که آزاد تان کنیم.

 

پس از یک سال سلسله آزادی زندانیان عملاً آغاز شد؛ ظهر مصروف نماز جماعت بودیم که شماره ۳ نفر زندانیان را گرفتند و گفتند آماده باشید آزاد می‌شوید. وقتی سلام دادیم صداهای خوشحالی از هر گوشه و کنار به گوش می‌رسید. ما ۳ زندانی را که آزاد می‌شدند خیلی خوب لت‌وکوب دوستانه کردیم. وقتی نماز عصر را شروع کردیم اسم دو نفر دیگر را گرفتند. خیلی خوشحال شدیم. هر زندانی فکر می‌کرد که شاید الآن اسم من را بگیرد.

سوم عید سعید فطر بود و من بدون سحری خوردن روزه گرفته بودم؛ باور کنید به‌دلیل خوشحالی زیاد اصلاً متوجه روزه نشده‌ام. حدود نیم ساعت به مغرب مانده بود که سرباز آمد و شماره من را گرفت. یقین به خداوند داشته باشید که دوستان خوشحال بودند اما من ناراحت بودم و با خود می‌گفتم حالت دوستان باقی‌مانده چگونه خواهد بود!.

 

به‌هر حال؛ از قفس بیرون شدم نه دست‌بند بود نه زولانه! این دقیقاً راهی بود که اکثر اوقات با چشمان بسته و پاهای زولانه‌شده طی‌ می‌نمودم اما خدا را شکر این‌بار با دستان باز بیرون آمدم. کوچه‌ی بیرون‌تر از بلاک‌ها پر از سایر اسیران بود؛ صداهای بلند نعره‌های تکبیر زمزمه می‌شدند نماز مغرب را ادا کردیم. دوستان زیادی را پیدا نمودیم اصلاً تصور نمی‌کردیم که آزاد خواهیم شد. در موترهای کاستر نشستیم و ساعت نزدیک به ۱ بود که در چهار راهی عبدالحق پیاده شدیم.

 

کاکایم دنبالم آمده بود، وقت نماز جمعه به خانه رسیدیم. تمام اهل خانه طول شب نخوابیده بودند مادرم از خوشحالی زیاد گل به دست داشت وقتی من را دید دور گردنم انداخت. دستانش را نیز به گردنم حلقه داد که البته هزار بار بهتر از گل بودند. احساس عجیب شادی و عشق مادری بود‌.

 

ادامه دارد