خاطرات زندان

خاطرات تلخ زندان/ بخش سیزدهم

خاطرات زندان یک مجاهد امارت اسلامی افغانستان در زندان بگرام

روزها در زندان همین‌گونه در حال سپری بودند و از رهایی و فتح هیچ‌گونه خبری نبود. کسانی‌که به محکمه منتقل می‌شدند، خبرهای کم‌وزیادی می‌آوردند؛ ولی مورد قبول قرار نمی‌گرفت؛ زیرا یک مثال بود که «در بگرام چیزی که زیاد است، موی انسان و دروغ است». همیشه این شعر را از انجینر نعمان صاحب می‌شنیدم که می‌گفت:

ده زندانو دوران به تیر شی/ الله به راولی رنگین مازیگرونه

و این‌چنین نیز شد.

شب روزِ قبل از فتح بگرام، خواب دیدم که در خانه هستم و در پهلوی مادرم نشستم و مشغول صرف غذا هستم. در همین لحظه قاری منیر مرا جهت ادای نماز بیدار کرد. بعد از ادای نماز، نا ساعت هفت مصروف درس بودیم و بعد از آن، در جنتری که داشتم، نشانی کرده و به رفیق هم‌دوسیه‌ای خود گفتم که ماه ششم من تکمیل گردید. خواب خود را نیز با قاری منیر و دیگر دوستانم شریک کردم و همهٔ‌شان خندیده و گفتند: امید است که به حقیقت تبدیل شود، و بعد از آن تمام زندانی‌ها خوابیدند.

تقریبا ساعت ۹:۰۰ صبح بود. از پنجرهٔ هشتم، مولوی عبدالحکیم صاحب که از ولایت پروان بود، صدایش را بلند کرد. من نیز به‌خاطر گپ‌زدن‌شان از خواب بیدار شده و به وی گفتم: مولوی صاحب چی می‌گویی؟ ایشان گفتند: «زندان پل‌چرخی کابل سقوط کرده و تمام زندانی‌ها رها شدند. علاوه بر این، زندان مرکز پروان نیز سقوط کرده است».

من نیز خیلی سریع، ماجرا را برای قاری منیر بازگو کردم. ناگهان همه‌جا سروصدا بلند شد و این سخن در تمام پنجره‌ها پیچید. در همین لحظه بود که زندانیان شانزده پنجره، هم‌صدا تکبیر گفتند؛ تکبیری که تمام بلاک را به لرزه درآورد. بعد از این، چند سرباز معدودی‌هم که در بلاک بودند، پا به فرار گذاشتند.

ما در انتظار این بودیم تا بدانیم که قضیه از چه قرار است؛ زیرا این امر برای‌مان قابل باور نبود. جهت شستشوی کمپل‌های خود به طرف حمام رفتم، دیدم که نه آب است و نه برق؛ بنابراین برگشتم و دوباره خوابیدم؛ چون برایم قابل باور نبود که زندان‌ها سقوط کرده باشند.

تقریبا ساعت ۱۱:۰۰ روز بود که زندانیان از دیگر بلاک‌ها، پیش ما آمدند. قاری شبیر خالد که رفیق دوران حفظم بود، نیز همراه‌شان بود. وی به من گفت: تمام جاها سقوط کرده‌اند. پرسیدم که آیا ولسوالی ما نیز سقوط کرده است؟ گفت: بلی. پس از آن، پنجره‌ها را شکسته و از بلاک خارج شدیم. تمام گوشه‌های میدان هوایی بگرام، زندانیانی بودند که سراسیمه به هر طرفی می‌دویدند و همچون روز قیامت، هرکسی به فکر خود بود.

در همین لحظه با مولوی عبدالقدوس صاحب روبه‌رو شدیم. وی به ما گفت: «مسئول زندانیان افغانستان، دستور داده است که قبل از ساعت ۲:۰۰ بعدازظهر، هیچ زندانی‌ای از بگرام خارج نشود؛ زیرا احتمال خطر وجود دارد. ما نیز اطاعت کرده و منتظر ماندیم. در این اثتا صدای مهیب بمبارد و همچنین فیرهای متفرقه نیز به گوش می‌رسید.

ادامه دارد…