خاطرات زندان بگرام/۳

قاری صدام بهیر ترجمه: محمدصادق طارق   با دست چپش ریش روی چانه‌ام را گرفت و پرسید: من را نمی‌شناسی!؟ سرم را به نشانه منفی تکان‌ دادم. سیلی سنگینی به صورتم اصابت نمود سپس کریم را صدا زد و گفت: ببریدش فردا خودم را به او معرفی خواهم کرد. کریم آمد و کیسه سیاه را […]

قاری صدام بهیر

ترجمه: محمدصادق طارق

 

با دست چپش ریش روی چانه‌ام را گرفت و پرسید: من را نمی‌شناسی!؟ سرم را به نشانه منفی تکان‌ دادم. سیلی سنگینی به صورتم اصابت نمود سپس کریم را صدا زد و گفت: ببریدش فردا خودم را به او معرفی خواهم کرد. کریم آمد و کیسه سیاه را به سرم‌ کشید و پس از سیر کوتاه با ویلچر دوباره به اتاقی که راز دلم را فقط باید به دیوارهای بلوکی (آجری) می‌گفتیم، آورد. جای‌نماز را برداشته و نماز از دست‌رفته‌ی ظهر را خواندم سپس دست‌ها را به دربار پروردگار بالا بردم و چند قطره اشک را نثار رخسارم نمودم.

 

انتهای مظلومیت بود. پس از دعا چشمم به کتاب مقدس (قرآن عظیم‌الشان) که حتی از من نیز مظلوم‌تر بود، افتاد که بالای لیوان آب‌ آشامیدنی و نیم متر زیر کمود گذاشته شده بود. آن‌ها مگر به قرآن هیچ اهمیتی قایل بودند؟! در همین بگرام خارجی‌ها قرآن کریم را به‌آتش زدند و داخلی‌ها غرق تماشا بودند. به‌خاطر قرآن کریم نمی‌توانستم بخوابم چون زیر پاهایم قرار می‌گرفت‌ مجبور می‌شدم قرآن کریم را روی بالشتم بگذارم. پس از اندکی تفکر چند تار نخ از گوشه‌ی جای‌نماز بیرون آوردم و قرآن کریم را به یک طرف دروازه آویزان کردم. زمانی‌که قضای حاجت برآورده می‌نمودیم خیلی بی‌قرار بودیم؛ روبه‌روی‌‌مان قرآن مجید و بالای سر ما دوربین قرار داشت‌ در باطن از قرآن کریم شرم داشتیم و ظاهراً از سربازان فریب‌خورده‌ی که لایف ما را در دوربین تماشا می‌کردند. اما مجبور بودیم کاری از دست‌مان بر نمی‌آمد.

 

چشم‌ها را تمام شب به دو چراغی که بالای سرم آویزان بودند، دوخته بودم؛ روز و شب معلوم نبود.

 

پس از نماز خفتن پلک‌های چشمانم روی هم قرار گرفته بود، در دو شب خوب گذشته نخوابیده بودم، اندکی دورتر از ما زندان اتاق‌های بزرگ بود، در همین لحظه زندانیان اذان گفتند، وقت نماز صبح داخل شده بود. پس از نماز در لیوان‌های یک‌بار مصرف چای آوردند اما فکر می‌کنم یک ماه کامل در همین لیوان‌ها چای می‌آوردند؛ خیلی رقیق شده بودند باید با هر دو دست می‌گرفتیم و الّا پاره می‌شدند. چای سرد بود و یک تخم مرغ آب‌پز نیز همراهش بود که اصلاً از گلویم پائین نمی‌رفت.

 

پس از صرف چای، طبق معمول سرباز آمد و بار دیگر به دشمنان انسانیت حاضرم نمود، این بار همه چیز را آماده گذاشته بودند، تمام ابزار و آلات زد و خورد را آورده بودند. هر سارنوال نوبت خودش را سپری می‌نمود. یک سارنوال که به داکتر معروف بود کاپشن خود را در آورد و گفت: امروز تمرین نکرده‌ام. یعنی من به نظرش شبیه کیسه بوکس بودم. پس از فشارهای مکرر و تنبیه‌های سخت، سر و گوش سرباز آمریکایی یک‌باره پیدا شد و به شدت آن‌ها را محکوم نموده و گفت: این روش تحقیق مورد قبول ما نیست. تمام سارنوال‌ها بیرون شدند فقط یک آمریکایی و یک مترجم داخل اتاق ماندند.

 

وقتی متوجه‌ام شد سرش را به نشانه افسوس خوردن به‌ حالم تکان داد و دوباره سارنوال‌ها را فرا‌خواست، زولانه‌های پاهایم را با دستان آن‌ها باز نمود که برای شان خیلی شرم‌آور بود. سپس برای من شکلات و چای خواست. دست و صورتم کمی خون‌آلود شده بود آن‌ها را تداوی نمود و به سارنوال‌ها توصیه نمود که بار دیگر چنین کاری را مرتکب نشوند‌. حالا من تعجب کرده بودم که مسلمان و کافر با این تفاوت فاحش!

 

آمریکایی بیرون رفت سارنوال‌ها دوباره همه برگشتند و گفتند برای امروز کفایت می‌کند اما برای فردا آماده‌گیری بگیر! و اگر موتربم صورت گرفت (ادعایی که آن‌ها علیه ما داشتند) تمام خانواده‌ات را می‌آوریم. برعلاوه از فحش و ناسزاگویی، چند جمله غیر محترمانه‌ی دیگر نیز گفتند که دهان و انگشتانم اجازه نمی‌دهند حرف‌های بی‌احترامانه شان را به شما بنویسم. سرباز آمد و من را دوباره به اتاق دو متره‌ای که به شکل قبر بود، برد.

 

ادامه دارد …