خاطرات زندان بگرام/ ۱

قاری صدام بهیر ترجمه: محمدصادق طارق طبق معمول مغرب دیر رسیدم، خیلی خسته بودم. کیف کتاب‌ها را کنارم گذاشتم. اشتهای غذا نداشتم. درس هم مرا سردرد کرده بود. دو برادر کوچک‌ترم نیز به کابل آمده بودند. نماز خفتن آن روز را ادا نمودم. اندکی دل‌تنگ بودم، از دوست زمان سنگرم خبر شدم که در ولایت […]

قاری صدام بهیر
ترجمه: محمدصادق طارق

طبق معمول مغرب دیر رسیدم، خیلی خسته بودم. کیف کتاب‌ها را کنارم گذاشتم. اشتهای غذا نداشتم. درس هم مرا سردرد کرده بود. دو برادر کوچک‌ترم نیز به کابل آمده بودند. نماز خفتن آن روز را ادا نمودم. اندکی دل‌تنگ بودم، از دوست زمان سنگرم خبر شدم که در ولایت مزار دستگیر شده‌ است؛ بر قول‌اردوی ولایت مزار عملیات استشهادی انجام داده بودند که تمام استشهادیان شهید شده بودند و فقط معاذ زنده مانده و اسیر شده بود. او باشنده مرکز ولایت لغمان است.

در آن‌ شب‌ سرد زمستانی، وارد کرسی (میز چهارپایه‌ای که زیر آن بخاری روشن می‌شود و در زمستان استفاد می‌شود) شدم. پس از چند دقیقه‌ به‌خواب رفتم. خواب می‌دیدم که کماندوها بر اتاق ما شبیخون/چاپه زده‌اند و اتاق ما را محاصره کرده‌اند. یکی از کماندوها به دروازه شیشه‌ای نزدیک شده و آن را سخت با لگد زد.

در همین لحظه دروازه در عالَم بیداری به صدا درآمد. وقتی از خواب پریدم دیدم واقعاً تحت محاصره قرار گرفته‌ام.
خیلی سریع وارد اتاقم شدند و بالای سرم ایستادند، از موهای سرم گرفته و به سوی دروازه‌ام انداختند. پنج شش عسکر با زدن سیلی‌ من را به همدیگر تحویل می‌دادند. بیرون از خانه در هوای سرد ایستادم کردند. پدر با تعجب محو تماشایم بود؛ اثرات غم و اندوه را در چهره‌اش می‌دیدم، ترس و بیم چاپه بر وی چیره شده بود، رفتار وحشیانه آنها را با من تحمل کرده نمی‌توانست، اما خوب شد که از چشمان پدر دورم کردند. پس از آن گوشی‌ام را آوردند و گفتند: از کیست؟ گفتم: مال من است.

رویش را برگشتاند و گفت هدف به دست آمد؛ چشمانم را بستند و دو نفر هنگامی که از شانه‌هایم گرفته بودند گفتند: “د ای نصف شو ما را از خواب کشیدی اوغان …” چیزی نگفتم و به راه افتادم. دست‌هایم را پشت‌سر ولچک/دست‌بند زدند، نمی‌توانستم به‌خوبی روی زمین قدم بگذارم. پولیس‌ها نیز مسخره‌ام می‌کردند و از دروغ می‌گفتند پیش‌رویت آب هست قدم را بلندتر بردار با این سخن، همه‌شان می‌خندیدند.

وقتی به رنجر رسیدم نمی‌دانستم چگونه باید بلند شوم. چون پا را بالا بردم از پشت‌سرم با قنداق زدند و به رنجر افتادم. دل یک‌ تن از سربازان به‌حالم سوخت، به سرباز دیگری فحش داد و گفت: “ای نفر قاری صاحب است” در این موضوع با هم دعوا کردند. سربازی که طرفدارم بود تا آخر اطمینانم می‌داد. خیر ببیند، اندکی از افغانیت بهره‌مند بود.

وقتی به ریاست صفر یک (۰۱) رسیدیم ساعت از یک‌ونیم شب گذشته بود، سارنوال را از خواب بیدار کردند، مثل سگی پارس می‌کرد، خیلی عصبانی بود. چشمانم بسته بود. از همین اول به سیلی زدن شروع کرد، خطاب به سرباز گفت: “ببرش صبح باز گپ می‌زنیم” دستبند، دستانم را خونین کرده بود. مرا به اتاقی بردند. چگونه باید روی صندلی می‌خوابیدم؟!

روی صندلی فرنیچر نشسته بودم. بخاری اوکراین جاپان روبه‌رویم روشن بود، حلقه‌ی دستبند پلاستیکی کم‌کم در دستم تنگ می‌شد، سرم را به گوشه‌ای گذاشتم، نگران بودم، منتظر خاطره تلخ آینده بودم. نور ضعیفی از پنجره معلوم شد، به سرباز گفتم: نماز می‌خوانم. او رفت تا اجازه بگیرد اما وقتی برگشت گفت قومندان اجازه نمی‌دهد. اندکی بیشتر منتظر شدم. آفتاب شاید طلوع کرده بود که شخصی وارد اتاق شد. وقتی من را دید به سرباز گفت چشمانش را ببندید. عسکر با چهره خشمگین پیش آمد پلاستیک سیاه را به سرم‌ کشید و بدون اینکه چیزی بگویم خلته را از صورتم بلند کرد و گفت: با ما جهاد می‌کنی؟! صدای سیلی قبلی از گوشم محو نشده بود که سیلی دیگری به صورتم اصابت نمود. من را رها نموده و فردی که در دوسیه‌ام شریک بود روی سرش تا زمانی‌که خون از بینی‌اش جاری می‌شد می‌زدند. سرباز گفت بس است، سارنوال چهره‌اش را برگرداند و گفت: یک بار چای بخوریم.

آن‌ها رفتند و ما در اتاق خودمان منتظر بودیم. چه باید می‌کردیم؟! مانند یتیمانی که منتظر یک لقمه غذا بودند، به یتیمان شاید غذا لذت‌بخش باشد و بخورد اما ما هیچ توانی نداشتیم.

با صدای باز شدن دروازه، مردی که ریش داشت وارد اتاق شد، در دلم احساس خوشحالی داشتم. با خود گفتم شاید اندکی راحت شویم اما اشتباه حدس می‌زدم. این ظالم چنان ظلمی را مرتکب شد که‌ گویا یهودی است. روبروی صندلی‌ام ایستاد شد تا هنوز سردرگمی سیلی‌های قبلی تمام نشده بود که او نیز چند سیلی دیگر زد و در نهایت یک لگدی زد که اثر کفش‌هایش روی صورتم باقی ماند. از روی صندلی افتادم، دستانم درد گرفت، دستبندهای پلاستیکی خیلی قیدم کرده بود. به او گفتم: دست‌هایم درد دارد. لگدی دیگر به دست‌هایم زد و به سرباز گفت بلندش کن!

ادامه دارد