خاطرات تلخ زندان/ بخش چهارم

نویسنده: زبیر آشنا لازم به یادآوری‌ست زمانی که در ریاست نود تحت تحقیق قرار داشتم با یک انجینر به نام نعمان که شخصی صابر بود آشنا شدم. بنده فقط یک ساعت با وی بودم و این در این مدت همواره مرا تسلی می‌داد و از آن‌جایی که خورد بودم، به دل‌داری نیاز شدید نیز داشتم. […]

نویسنده: زبیر آشنا

لازم به یادآوری‌ست زمانی که در ریاست نود تحت تحقیق قرار داشتم با یک انجینر به نام نعمان که شخصی صابر بود آشنا شدم. بنده فقط یک ساعت با وی بودم و این در این مدت همواره مرا تسلی می‌داد و از آن‌جایی که خورد بودم، به دل‌داری نیاز شدید نیز داشتم. پس از آن، انجینر نعمان را به اتاقی دیگر منتقل کرده و از وی تحقیقات نمودند و پس از آن مرا صدا زدند. با بیرون‌شون از اتاق، لباس‌هایم را دوباره به من بازگرداندند و من‌ نیز به گمان این‌که آزادم می‌کنند، خیلی خوش‌حال شده و لباس‌ها را بر تنم کردم، غافل از این‌که آزاد نه، بلکه به جایی دیگر انتقالم می‌دهند.

 

تعدادمان پنج نفر بود. لحظاتی بعد چشم‌ها و دست‌های‌مان را بسته و سوار موترمان کردند. تقریبا پنج دقیقه با موتر در حال حرکت بودیم، پس از آن متوقف شده و پایین‌مان کردند. پس از این‌که من و همراهانم که نام‌های‌شان را فراموش کرده‌ام، از موتر پایین شدیم، سربازها ما را وارد کانتینر کرده و شروع کردند به عکس‌برداری از ما. پس از تصویربرداری لباس‌های زندان را به ما تحویل داده و دوباره ما را به‌سوی زندان بردند.

 

ما نیز لباس‌ها را به تن کرده و پشت‌سر سرباز امنیت راهی شدیم. سرباز به ما گفت که چشم‌های خود را پایین نگهداشته و به هیچ طرفی نگاه کنید، ما هم که مجبور بودیم، هرکاری که می‌گفت انجام دادیم. همین‌طور در راه بودیم و از چند دهلیز عبور کردیم و در آخر من را در دهلیز M به اتاق شمارهٔ ۳۸ بردند که در آن چهار نفر دیگر نیز وجود داشت: ۱. عبدالستار از پروان که در حین گرفتاری زخمی گردیده بود. ۲. کاکا زیارت‌گل از تگاب که یک آدم ریش‌سفید و بسیار ضعیف بود. ۳. گل‌رحمن از کابل. ۴. علی از بامیان.

این حکومت ظالم بر هیچ‌کس رحم نمی‌کرد و حتی اطفال و افراد ناتوان و ضعیف را نیز در کنج زندان انداخته بود.

 

لحظاتی با آن‌ها نشستم و پس از آن، از آن‌ها پرسیدم که این‌جا کجاست؟ گفتند: این‌جا ریاست ۴۰ است. پس از آن از سهولت‌ها پرسیدم، گفتند: این‌جا نماز، تلاوت و همهٔ چیز آزاد است. با شنیدن این سخنان خیلی خوش‌حال شدم. تقریبا ده روز همراه آن‌ها در یک اتاق بودم و هرگز اجازه بیرون‌رفتن نداشتیم، حتی برای آفتاب‌خوردن!

 

قانون زندان این بود که هرگاه از طریق کمره‌ها متوجه می‌شدند که زندانی‌ها با هم الفت گرفته‌اند، خیلی زود آن‌ها را از هم جدا می‌کردند؛ بنابراین با فرارسیدن روز دهم، تقریبا ساعت ۱۰:۰۰ بود که سروصدای دروازه‌ها پیچید و سربازان به نوبت وارد اتاق‌ها می‌شدند، تا این‌که نوبت به اتاق ما رسید. سربازان، من و کاکا زیارت‌گل را از اتاق بیرون‌کرده و به اتاق اولِ دهلیز G انتقال دادند. اتاق‌های دهلیز مذکور خیلی کوچک بودند که طول‌شان سه‌متر و عرض‌شان یک‌متر و هشتاد سانت بود که انسان‌های قدبلند در آن‌ها خیلی با مشکل می‌توانستند بخوابند.

ادامه دارد…