خاطرات زندان/ بخش هفتم

  نویسنده: زبیر آشنا حبیب‌الله پکتیاوال قاری و یک بچهٔ خیلی خوب بود. وی پشتو بود و من پشتو را خوب یاد نداشتم و با مشکل با وی پشتو صحبت می‌کردم. ایام زندان پی‌هم به همین منوال سپری می‌شد و خاطرات تلخی برای‌مان به یادگار ماند که هرگز فراموش نمی‌شوند. در این اتاق، تقریبا یک‌ماه […]

 

نویسنده: زبیر آشنا

حبیب‌الله پکتیاوال قاری و یک بچهٔ خیلی خوب بود. وی پشتو بود و من پشتو را خوب یاد نداشتم و با مشکل با وی پشتو صحبت می‌کردم. ایام زندان پی‌هم به همین منوال سپری می‌شد و خاطرات تلخی برای‌مان به یادگار ماند که هرگز فراموش نمی‌شوند. در این اتاق، تقریبا یک‌ماه ماندیم.

 

بعد از این‌که تحقیقات تکمیل شد، همین‌قدر می‌دانستم که حالا دیگر باید به بگرام منتقل شویم. در زندانی که قرار داشتیم، همیشه به‌جای چای صبح، شب‌هنگام به ما چای می‌دادند و قانون این بود که روزی که فرد زندانی به بگرام منتقل می‌شد، شب قبلش خبری از چای نبود.

 

در یکی از شب‌ها، برای‌مان چای نیاوردند؛ بنابراین به دوستانم گفتم که شاید فردا به بگرام منتقل شویم، پس بیایید تا چند دقیقه با هم صحبت کنیم. آن شب، تا نصف شب با هم قصه می‌کردیم و بعد خوابیدیم.

 

وقت نماز صبح شد و نمازمان را ادا کردیم و بعد از آن نشسته بودیم که دوباره سروصدای دروازه‌ها بالا گرفت، تا این‌که نوبت اتاق ما شد. سرباز دروازهٔ اتاق ما را باز کرد و من و بسم‌الله وردکی را صدا زد و گفت: زود بیرون شوید. ما هم از اتاق بیرون شدیم و به همان مکانی رفتیم که قبلا لباس‌های خود را در آن‌جا گذاشته بودیم. آن‌جا که رفتیم، دیدیم که افراد زیادی را بیرون کرده‌اند. خلاصه همهٔ‌مان لباس‌های خود را به تن‌مان کردیم.

 

در این‌جا انجینر نعمان را نیز دیدم و از دیدنش خیلی خوش‌حال شدم. اندکی بعد، فردی صدا زده و گفت: همهٔ در یک گوشه جمع شوید و دست هر دو نفر ما را با یک دست‌بند بستند و از دهلیز به صحن ریاست چهل برده شدیم. تعدادمان ۷۵ نفر بود و همهٔ ما را در یک موتر کرده و پاهای ما را نیز با زنجیر بستند. نیم‌ساعت بعد موتر حرکت کرد و از راه سرک نو، راهی بگرام شدیم و تقریبا ساعت ۱۰ بجهٔ روز بود که به دروازهٔ بگرام رسیدیم.

 

پس از آن، همهٔ ما را از موتر پایین کرده و در یک قسمت داخل بگرام ایستادمان کردند. در این‌جا امنیت ملی کابل، ما را به اردوی ملی بگرام تسلیم کردند و بعد از آن اختیار ما در دست اردو افتاد. آن‌ها چمپر، واسکت، پول و همهٔ چیزمان را گرفتند و فقط یک جوره لباس بر تن‌مان باقی ماند.

ادامه دارد…