خاطرات زندان/بخش هشتم

  نویسنده: زبیر آشنا پس از آن، سوار موتر شده و به جایی دیگر منتقل شدیم و از آن‌جایی که چشم‌های‌مان بسته بود، فقط همین‌قدر می‌دانستم که زندان بگرام است و تمام. بعد از آن، ما را در دو اتاق جابه‌جا کرده و موهای ما‌ را تراشیدند. یک مولوی صاحب که از «ده سبز» کابل […]

 

نویسنده: زبیر آشنا

پس از آن، سوار موتر شده و به جایی دیگر منتقل شدیم و از آن‌جایی که چشم‌های‌مان بسته بود، فقط همین‌قدر می‌دانستم که زندان بگرام است و تمام. بعد از آن، ما را در دو اتاق جابه‌جا کرده و موهای ما‌ را تراشیدند. یک مولوی صاحب که از «ده سبز» کابل بود، خیلی اصرار کرده و گفت: من که مو ندارم، چرا سر من را ماشین می‌کنید؟ که در نتیجهٔ آن، یکی از قومندان‌ها، چنان سیلی محکمی بر صورتش زد که بدن ما نیز به لرزه درآمد؛ اما کاری جز افسوس‌خوردن از دست‌مان برنمی‌آمد.

 

بعد از آن، لباس‌های زردرنگ که خیلی آزاردهنده بودند را بر تن‌مان کردند. در این حالت، خود را خیلی حقیر احساس می‌کردم؛ اما با خودم گفتم: به‌خاطر دین خدا، هر چیزی بر سرم بیاید را قبول می‌کنم. بنابراین لباس‌های خود را تبدیل نموده و موهای ما را تراشیدند. پس از آن به طرف شعبهٔ بایومتریک برده شدیم. از آن‌جایی که در زندان بگرام همه چیز بر اساس نمبر بود و نام اعتباری نداشت، بر دست هرکسی نمبری نوشتند که نمبر من ۹۱۰۸۱۵ بود.

 

در آن‌جا انجینر نعمان نیز همراهم بود و به من گفت: ای کاش همراه ما در یک جای باشی؛ اما متاسفانه سربازی آمد، و پس از صدازدن نمبرهای پنج‌نفر از ما که کم‌سن هم بودیم، ما را به بلاک فکس پنجرهٔ پنجم انتقال داد.

 

بعد از انتقال به آن‌جا، یک صدای آشنا به گوشم رسید که نام مستعارم را صدا زد. بنده متحیر شدم و با خود گفتم: این کیست که با من شناخت قبلی دارد؟ او در کنج پنجره قرار داشت و من که چشمانم ضعیف بودند، نمی‌دیدمش. نزدیک که آمد، دیدم همان شخصی‌ست که مرا لو داده بود. بعد از آن، ولچک‌های دستانم را باز کرد و داخل پنجره شدم. با وجود دوسیهٔ خود، خیلی خوش‌حال بودم؛ چون من وی را خیلی دوست داشتم. در بگرام روزها به همین منوال می‌گذشت؛ نه خبری از فامیل داشتم و نه از خانواده، و همیشه نگران مادرم بودم و از این جهت خیلی رنج می‌بردم.

 

 

در زندان بگرام، قانون‌های خاصی وجود داشت، مثلا این‌که وقتی شخصی مریض می‌شد، به آسانی وی را به کلینیک انتقال نمی‌دادند و همچنین از تمام امکانات زندگی محروم بودیم. از آن‌جایی که در آن زمان، زندان از دست آمریکایی‌ها به اردوی افغانستان تسلیم داده شده بود، تمام قومندان‌ها و سربازان زندان بگرام، داخلی بودند، و هرگز فرد خارجی‌ای به چشم نمی‌خورد.

 

در یکی از روزها، یکی از زندانیان که نامش را فراموش کرده‌ام، خیلی شدید مریض شد و هر چقدر اصرار کردیم تا او را به کلینیک انتقال دهند، به حرف‌مان توجه نکردند. در آخر مجبور شدیم با ظرف‌های بزرگی که در آن‌ها غذا صرف می‌کردیم، سروصدا پربا کنیم تا شاید در آخر درخواست ما را قبول کنند؛ ولی نه تنها درخواست ما را رد کردند؛ بلکه در جواب اعتراض‌مان آب را بر ما باز کرده و پنجره مملو از آب شد و کمپل و تشک‌های‌مان کاملا خیس شدند. شبانه‌روزمان را این‌گونه با تمام مظلومیت می‌گذراندیم و حتی قادر به تداوی خود نیز نبودیم و همانند مرده‌های متحرک بودیم و بس.

 

ادامه دارد…