خاطرات زندان/ بخش سوم

نویسنده: زبیر آشنا به هر صورت برای نماز صبح بیدار شدم و پس ادای نماز تا موقع صبحانه، مصروف تلاوت شدم؛ صبحانه‌ای متشکل از دو دانه تخم مرغ، یک گیلاس چای و یک قرص نان. بنده توان خوردن نان را نداشتم و فقط یکی از تخم‌ها را خوردم. پس از آن شروع کردند به انتقال […]

نویسنده: زبیر آشنا

به هر صورت برای نماز صبح بیدار شدم و پس ادای نماز تا موقع صبحانه، مصروف تلاوت شدم؛ صبحانه‌ای متشکل از دو دانه تخم مرغ، یک گیلاس چای و یک قرص نان. بنده توان خوردن نان را نداشتم و فقط یکی از تخم‌ها را خوردم. پس از آن شروع کردند به انتقال بندی‌ها از یک اتاق به اتاق دیگر. مرا به اتاق اول انتقال دادند و چند دقیقه‌ای در آن ماندم. در اتاق مذکور افرادی از خوست، جلال‌آباد و یک نفر از میدان وردک به نام انجینر نعمان، بودند.

 

بعد از این، ما را از آن‌جا بیرون کردند و کسی صدایم زد و دوباره مرا به نظارت‌خانه بردند. پیش روی من یک سارنوال استاد قرار داشت و با من احوال‌پرسی کرد و مرا به اتاق مخصوص تحقیق برد و شروع کرد به تحقیق‌نمودن.

 

در قدم اول، از من در مورد همان دوستم پرسید و گفت: آیا او را می‌شناسی؟ گفتم: بله؛ چون اون رفیق دورهٔ پوهنتون من بود و عکس من نیز همرایش بود. از آوردن نامش خیلی حیا می‌کردم و به همین دلیل نامش را ذکر نکردم. سوال‌های او ادامه داشت؛ ولی من تا پنج روز به وی جوابی ندادم و به همین خاطر انواع و اقسام شکنجه‌ها را دیدم؛ ولی هرگز اعتراف نکردم!

 

از آن‌جایی که بنده پنج روز زیر تحقیق و شکنجه‌های فیزیکی بودم و خودم نیز خورد بودم، در وضعیت خیلی بدی قرار گرفتم و دیگر توان شکنجه‌های آن‌ها را نداشتم. با فرارسیدن روز پنجم، یکی مرا به اتاق تحقیق برد و تمام دوسیه را روی میز گذاشت و بیرون رفت‌. وقتی‌که دوسیه را باز کردم، دیدم که رفیقم به تمام کارهایی که انجام داده است اعتراف کرده و در مورد من نیز به صورت کلی معلومات داده است، تا جایی که این را هم به آن‌ها گفته بود که من موهای خود را رنگ سیاه می‌کنم.

 

پس از آن به دلیل این‌که مبادا رفیقم را با من روبه‌رو کنند و وی خجالت‌زده شود، فقط به این‌که عضو طالبان هستم، اعتراف کردم؛ اما گفتم که هیچ‌گونه فعالیتی نداشته‌ام؛ ولی سارنوال قانع نشد و بدین ترتیب دوباره به شکنجه و تهدید من پرداختند؛ ولی من بیشتر از این اعتراف نکردم. پس از ان به مدت ۱۰ روز تحت تحقیق قرار داشتم و هیچ‌کس از من خبری نداشت و نمی‌دانست که کجا هستم و آشنایانم برای پیداکردن من سرگردان بودند.

 

بعد از روز دهم تلیفونی به من دادند تا آشنایانم را خبر کنم. من نیز که شماره‌ای غیر از شمارهٔ پدرم نداشتم، با وی تماس گرفته و خودم را معرفی کردم. پدرم گفت: کجا هستی؟ کارمندهایی که پیش من بودند گفتند که بگو در ریاست امنیت کابل هستم و من‌هم مجبور شدم که طبق گفتهٔ‌شان عمل کنم و گفتم که در ریاست امنیت کابل هستم. پدرم گفت: من نیز به‌خاطر پیداکردن تو به کابل آمده‌ام و اکنون همینجا هستم.

 

با شنیدن این سخن پدرم، خیلی ناراحت شدم؛ چون پدرم ریش‌سفید بود و در آن زمان مریض‌هم بود و با این حالش به کابل آمده بود. پس از آن در همین روز من را به ریاست تحقیقات عمومی یعنی ریاست ۴۰ منتقل کردند. بنده به سارنوال گفتم: ای سارنوال! فریب چوکی را خوردی! این چوکی دنیا بقا ندارد. روزی می‌رسد که من پشت آن میز باشم و تو به حیث مجرم زیر دستم خواهی آمد. او با تمسخر در جواب من گفت: «گاو پیر کنجاره خواب می‌بیند». این سخن وی، خیلی برایم سنگین تمام شد.

 

خلاصه، مرا به ریاست ۴۰ منتقل نمودند..

 

ادامه دارد…