خاطرات زندان/ بخش دوم

نویسنده: زبیر آشنا بعد از این‌ڪه من را به مسؤلین نظارت‌خانه تسلیم نمودند، دقیق نمی‌دانستم ڪجا هستم؛ اما حدس می‌زدم ڪه شاید ریاست نود باشد چون اڪثر مجاهدین را به‌خاطر تحقیقات، به همین ریاست می‌بردند. چون استاد حفظم دربارهٔ این ریاست برایم گفته بود، با داخل‌شدن به دهلیز آن، سخن‌های استادم در ذهنم آمد و […]

نویسنده: زبیر آشنا

بعد از این‌ڪه من را به مسؤلین نظارت‌خانه تسلیم نمودند، دقیق نمی‌دانستم ڪجا هستم؛ اما حدس می‌زدم ڪه شاید ریاست نود باشد چون اڪثر مجاهدین را به‌خاطر تحقیقات، به همین ریاست می‌بردند. چون استاد حفظم دربارهٔ این ریاست برایم گفته بود، با داخل‌شدن به دهلیز آن، سخن‌های استادم در ذهنم آمد و فهمیدم که این‌جا ریاست نود است.

 

ریاست نود یڪی از جاهایی‌ است که سخت‌ترین مجازات‌ و شکنجه‌ها در آن صورت می‌گرفت. سربازان نظارت‌خانه، مرا به طرف اتاق‌های خواب بردند و لباس‌هایم را تبدیل کردند و به‌جای آن به من لباس‌های کهنه‌ دادند؛ لباس‌های پاره‌پاره که با آن‌ها حتی امکان درست‌‌نشستن نبود؛ و من نیز لباس‌ها را به تن نمودم.

 

 

اتاق‌ها پر از زندان بود. برای من در دهلیز جایی آماده کرده و دست‌هایم را ولچک زدند. پس از آن برایم نان آوردند؛ ولی هر کاری کردم از گلویم پایین نمی‌رفت و هر لحظه صدای فریاد مادرم به یادم می‌آمد. بعد از آن درخواست نماز کردم و سربازی آمد و دست‌هایم را باز کرد و وضو گرفتم و پس از آن دوباره دست‌هایم را ولچک زد و مشغول خواندن نماز ظهر شدم. نماز با ولچک لذتی دیگر داشت.

 

بعد ادای نماز، در جای خود نشسته و نگران مادر و خواهر کوچکم بودم و این‌که چگونه فراق مرا تحمل خواهند کرد. در همین فکر بودم که وقت نماز عصر نزدیک شد و با دستانی که حتی موقع غذاهم ولچک‌زده بودند، برای وضو رفتم. پس از نماز قرآنی برداشتم و با صدای بلند شروع به تلاوت کردم که ناگهان یک سرباز ریش‌سفید پیشم آمد و مرا با لگد زد و گفت: این‌جا کسی صدایت را نمی‌شنود. خدایت اگر کمکت می‌کرد گرفتار نمی‌شدی!

با شنیدن این سخن، خیلی مأیوس و شدم صدایم را پایین آوردم و خاموشانه تلاوتم را ادامه دادم.

 

پس از ادای نماز شام، برای‌مان غذا آوردند و بعد از صرف غذا، نماز عشا را نیز ادا نمودیم و بعد از آن، چون‌که خیلی خسته بودم، به خواب عمیقی فرو رفتم تا این‌که ساعت‌های ۱۰ بجهٔ شب، ناگهان مرا صدا زدند و با صدای آن از خواب بیدار شدم. یکی پیشم آمد و بر سر من خریطهٔ سیاهی کشید و دست‌بسته مرا جایی دیگر، به دفتر مدیر تحقیق ریاست نود برد.

 

مدیر تحقیق ریاست نود، اول اسم کسی را برد که قبلا در مورد من به آن‌ها گفته بود. به من گفت: آیا او را می‌شناسی؟ من گفتم خیر. پس از آن عکسش را در کامپیوتری که کنارش قرار داشت، به من نشان داد، عکسی بود که در جریان دورهٔ پوهنتون با یکی از رفیقانم گرفته بودم. با دیدن آن گفتم: بله این شخص را می‌شناسم. مدیر تحقیقات خیلی اصرار کرد که همهٔ حقایق را نمایم؛ ولی من سخن نگفتم؛ بنابراین مرا تهدید کرده و دشنام داد و دوباره به تهکوی ریاست نود منتقل کرد.

 

هنگامی‌که در آن‌جا پایین شدم، یک‌شخص قوی‌هیکل مرا خواست و گفت: نوشتن بلدی؟ گفتم: بلی. او برایم نوشت: چگونه با گروه طالبان یکجا شدی؟ گفتم: از کودکی. گفت: چگونه از کودکی؟

گفتم: زمانی‌که کودک بودم و به مدرسه می‌رفتم دستار به سر می‌کردم و همهٔ به من می‌گفتند: طالب. آن فرد پس از این، چند سیلی محکم زد بر روی من و گفت: اون طالب را نمی‌گم، بلکه منطورم طالب‌های وحشی است. به او گفتم که من طالب وحشی نیستم؛ ولی گوش نداد و مرا مورد لت‌وکوب قرار داد و سیلی‌هایی به من زد که خارج از توانم بودند و پس از آن رهایم کرد و رفتم برای خواب و در تمام خواب، جریان گرفتاری و فریاد مادرم را خواب می‌دیدم.