خاطرات زندان باگرام/۵

قاری صدام بهیر ترجمه: محمدصادق طارق گرچه برای ورزش بلند شدم اما دلم شکسته بود، راجع به خواهر جوان این مجاهد فکر می‌کردم که چه‌کسی از وی تحقیق خواهد کرد و برایش چه خواهد گفت! چقدر ناتوان و ضعیف با چشمان‌ اشک‌آلود و دستان دست‌بند زده جلوی سارنوال نشسته خواهد بود؛ تمام روز در مورد […]

قاری صدام بهیر
ترجمه: محمدصادق طارق

گرچه برای ورزش بلند شدم اما دلم شکسته بود، راجع به خواهر جوان این مجاهد فکر می‌کردم که چه‌کسی از وی تحقیق خواهد کرد و برایش چه خواهد گفت! چقدر ناتوان و ضعیف با چشمان‌ اشک‌آلود و دستان دست‌بند زده جلوی سارنوال نشسته خواهد بود؛ تمام روز در مورد این دختر ناتوان فکر می‌کردم و حادثات گوناگونی را در ذهنم تصور می‌کردم! مدافعین حقوق بشر دو کودک را با تفنگ‌چه کشتند و‌ دو زن‌ بی‌گناه را آوردند به پای وحشی‌های انسی انداختند.

زمان می‌گذشت و یک‌تن از دوستان هم‌قفس ما مریض شد. او باشنده ولایت هرات بود که شش سال از حبس را سپری نموده بود. جوانی گویا بر او خاتمه یافته بود. چشمان بزرگش به اثر بیماری روز به روز کوچک می‌شدند، چهره زیبای سرخ و سفیدش خشک شده بود، با درختی که در بیابان ایستاده و از آب محروم باشد مشابه شده بود، بادهای پاییزی برگ‌های جوانی‌اش را سرازیر نمود. به قوماندان زاری کردیم که یک بار تا کلینیک صحی انتقالش دهند اما صدای ما را هیچ گوشی نشنید. چند تن از دوستان دها‌ن‌های خود را با سیخ‌ها بخیه زدند، ما از خوردن غذا دست برداشتیم اما دولت بیش از پیش لج کرد. بیمار بی‌هوش شد. داکتر آمد و او را به کلینیک برد. وقتی برگشت معلوم شد فقط یک عدد مسکّن استفاده شده است. پس از یک ساعت دوباره به دلیل افزایش درد بی‌تاب شد؛ از درد شانه‌ها و سرش فریاد و ناله می‌کرد. این بار با دولت دعوا کردیم؛ ما در درون قفس بودیم و آن‌ها بیرون. لوله آب را بالای ما گرفتند و در هوای سرد زمستانی تر شدیم اما ما دست‌بردار نبودیم. لوله آب را به سوی قرآن‌های ما برگرداند و گفتند: دست بر می‌دارید یا تمام کتاب‌ها و قرآن‌های شما را تر کنیم‌؟. با خود می‌گفتیم که آنان نیز مسلمان هستند چنین کاری نخواهند کرد، اما چیزی را که گفتند انجام دادند و جنگ ما پایان یافت.

وقتی وضعیت را دیدیم گریه کنان و دعا کردیم که: بارالها! قرآن مجید به آتش کشیده شد، در آب انداخته شد و در توالت‌ها وقت گذراند. پروردگارا! ما را از این عجز رهایی ببخش.

سرباز آمد و شماره مریض را گرفت، اندکی بعد کراچی رسید و با نقل قول از قوماندان گفتند: مریض را به شفاخانه وزیر اکبرخان می‌بریم. او را بیرون بردند و پس از آن خیرالله جان را در زندگی ندیدیم. جانش را در راه به جان‌آفرین تسلیم کرده بود. شش سال از جوانی رعنایش را در زندان گذراند و محروم از نعمت آزادی در زندان به شهادت رسید. آه و فغان مادری که سال‌ها منتظر بود تا فرزندش را در قید حیات ببوسد و در فضای آزاد ملاقات کند امروز چون تابوت سنگین جنازه فرزندش را می‌بیند قلب‌ها را می‌شکافد. خواهرانش همانند پرندگان بر گرد تابوت برادرشان گریه و ناله خواهند کرد.

ادامه دارد …