خاطرات زندان باگرام/ ۲

نویسنده: قاری صدام بهیر ترجمه: محمدصادق طارق سرباز جلو آمد شانه‌هایم را گرفت و بلندم کرد. به‌دلیل درد زیاد دست‌هایم، نمی‌توانستم حرف بزنم اشاره کردم که بازش کنند. سرباز با برچه‌‌اش دست‌بندهای پلاستیکی‌ام را برید. تمام بدنم احساس آرامش کرد، خیلی نفس‌تنگ شده بودم به سیلی‌ها که ما نیز خیلی اهمیت نمی‌دادیم. سارنوال دوباره آمد […]

نویسنده: قاری صدام بهیر

ترجمه: محمدصادق طارق

سرباز جلو آمد شانه‌هایم را گرفت و بلندم کرد. به‌دلیل درد زیاد دست‌هایم، نمی‌توانستم حرف بزنم اشاره کردم که بازش کنند. سرباز با برچه‌‌اش دست‌بندهای پلاستیکی‌ام را برید. تمام بدنم احساس آرامش کرد، خیلی نفس‌تنگ شده بودم به سیلی‌ها که ما نیز خیلی اهمیت نمی‌دادیم. سارنوال دوباره آمد اسم‌های ما را یادداشت نموده و برگشت.
سرباز پرسید در صبحانه تخم‌مرغ می‌خورید خامه یا کره؟ گفتیم: هر چه دوست دارید! خندید و گفت منتظر باشید. بعد از مدتی برگشت و گفت بلند شوید. در رنجر سوارمان کرده و راه بگرام‌ را در پیش گرفتند. سکوت در تمام فضا حاکم شده بود فقط از دور صدای پارس سگ‌ها به‌گوش می‌رسید.

وقتی به ساحه زندان وارد شدیم در یک اتاقی چشمه‌بسته منتظر بودیم که احساس نمودیم چند نفر وارد اتاق شدند، وقتی چشمان‌مان را باز کردند دیدیم آمریکایی‌ها هستند. در نخست بایومتریک خود را شروع نموده سپس‌ سرهای ما را تراشیده، چشم‌های ما را پس از ورود به اتاقی باز کردند. زولانه‌ها و دست‌بندها را نیز باز نمودند. در اتاق دو متری به امید آیندهٔ بهتری به‌سر می‌بردیم، واقعاً عجیب بود! در این اتاق دومتری خواب، غذا، وضو، رفع حاجت و خواندن نماز همه را انجام می‌دادیم. عجیب‌تر این‌که از طریق دوربین مداربسته ما را زیر نظر داشتند. بسیار شرم‌آور بود!

بگرام در واقع شاهد صحنه‌های تلخ وحشت است که بشریت را از آن خجالت می‌‌آید. در این جای شبیه به‌حمام روز و شب معلوم نبود، آن‌قدر تنگ بود که جز دو لامپ بزرگ چیزی نمی‌دیدم. به‌دلیل تنهایی خواب رفته بودم که سرباز دروازه را کوبید، چشم‌ها را باز کردم دیدم غذای ظهر را که ترکیبی‌از برنج، یک لقمه نان خشک و چند لوبیا بود برایم آورد. از گلویم پائین نمی‌رفت. یکی از دوستان ما از طریق موبایل/گوشی تحت کشف بود از همین‌رو نگرانش بودم. بعد از خوردن غذا وضو گرفتم و نماز صبح را که قضا شده بود شروع نمودم که سرباز دروازه را باز کرد و بار دیگر با بستن چشمانم، پاهایم را نیز با دستهایم دست‌بند زد و با استفاده از ویلچر به‌سوی نامعلومی راه افتاد.

سربازی که من را سوار ویلچر کرده بود، خیلی سریع قدم برمی‌داشت. پس از ۵ دقیقه پیاده‌روی به اتاقی ساکت رسیدیم که اصلاً صدایی شنیده نمی‌شد. دست‌بند و چشم‌هایم را باز کردند اما پاهایم زولانه بود. پس از مکث کوتاهی، فردی وارد شد که کت و شلوار پوشیده بود و خیلی مٶدبانه از من در مورد وضعیت چاپه پرسید. گفتم: من انسان هستم؟
_بله چرا که نه؟
_«اما آن‌ها طوری با من رفتار کردند که انسان از آن ناتوان هست. شکر من انسان هستم اما افرادی را که شما فرستاده بودید گمان می‌کنم انسان نبودند.» خنده‌ای منافقانه‌‌ سر داد و گفت: اگر راست بگویی ‌که خوب؛ ورنه‌ معاملهٔ واقعی را اینجا می‌بینی. خوب! چه کار کرده‌ای؟
_هیچی!

هر دو چشمش را از فرط عصبانیت زیاد بیرون آورد، سرش را پایین انداخت و گفت: از همین اول عصبانی‌ام کردی. با این سخنش صدای فریادی از اتاقی شنیدم که یک زندانی را می‌زنند و سر و صدا است. سارنوال خطاب به من گفت: تو که صدای زندانی دیگر را شنیدی حالا دوست داری او نیز صدای تو را بشنود؟ پس از این سخنش مردی که جسماً قوی و دارای چهره سرخ و سفید بود وارد اتاق شد. روبرویم ایستاد و گفت: مودبانه‌تر بشین! گفتم: اگر دنبال بهانه‌ی زدن هستید که صحیح؛ و الا من خیلی خوب نشسته‌ام. در جوابم گفت: این اتاق برای کتک زدن نیست. او را به اتاق دیگری ببرید فکر می‌کند خانه خاله است. سربازی که کریم نام داشت، را صدا زد و او من را به اتاق دیگری برد. گفت:
خوب! حالا بگو چه‌کار کرده‌ای؟
گفتم: چیزی نکرده‌ام.

پس از جوابم شوک برقی‌ام دادند که در واقع خیلی تاثیر کرد. سپس با جلو آمدن، دست به گلویم انداخت و چند لگد پی‌هم به شکمم زد. وقتی به‌زمین افتادم صندلی را گرفته و به‌ زدن روی کمرم شروع کرد تا علائم بی‌هوشی را حس نمودم. به من آب داد و بار دیگر روبرویم نشست. ریشم را که تازه بیرون آمده بود در دست گرفته و گفت: من را می‌شناسی کی هستم.

ادامه دارد….