نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
نویسنده زبیر آشنا اوایل سال ۱۳۹۹ ه.ش در جریان تحصیل در پوهنتون بغلان بودم و ضمن پوهنتون در فعالیتهای جهادی نیز سهیم بودم. به همین منوال زندگی من ادامه داشت و گاهی مصروف درس و گاهیهم در سنگر وقت خود را سپری مینمودم. بعد از ختم سمستر خزانی مورد تعقیب امنیت ملی بغلان قرار گرفتم؛ […]
نویسنده زبیر آشنا
اوایل سال ۱۳۹۹ ه.ش در جریان تحصیل در پوهنتون بغلان بودم و ضمن پوهنتون در فعالیتهای جهادی نیز سهیم بودم. به همین منوال زندگی من ادامه داشت و گاهی مصروف درس و گاهیهم در سنگر وقت خود را سپری مینمودم. بعد از ختم سمستر خزانی مورد تعقیب امنیت ملی بغلان قرار گرفتم؛ بنابراین از ولایت بغلان به ولایت پروان آمدم و در اینجاه بهطور مخفی مصروف زندگی خود شدم. پس از آن تصمیم گرفتم ڪه به ولایت لوگر نزد داڪتر مسلمیار لوگری ڪه یڪتن از مجاهدین فعال ولایت لوگر بود بروم.
میخواستم از خانه به طرف ولایت کابل بروم و مادرم نیز اصرار کرد وی را همراه خود به کابل ببرم. از انجایی که نمیتوانستم حقیقت حال خود را برای وی بیان کنم، مجبور شدم او و خواهر کوچکم را با خودم به کابل ببرم. در کابل اقارب زیادی داشتم و مادرم را خانهٔ یکی از آنها گذاشتم و خودم نیز شب را در کابل سپری نمودم.
فردای آن، برای تماس با مسلمیار، سیمکارت مخصوصی که همراه آن با مجاهدین ارتباط داشتم را، داخل تیلفون خود فعال کردم و با بعضی از اندیوالهای مجاهد خود، رابطه نمودم. پس از آن دوباره پیش مادرم آمد تا قبل از رفتن به لوگر، با وی خداحافظی کنم؛ اما خواب بر من غلبه نمود و در خانه خواب شدم، و این روز، روز جمعه بود.
پیش خود گفتم بعد از نماز، باز طرف ولایت لوگر میروم اما غافل از اینکه آخرین لحظات آزادیام را میگذرانم. من خواب رفته بودم و تیلفونم فعال مانده بود. تقریبا ساعت ۱۲:۳۰ ظهر بود که ناگهان صدای ناآشنایی شنیدم که گفت: بلند شو!
از جای خود که بلند شدم، ناگهان نیروهای قطعهٔ صفر یک را دیدم که وارد خانه شدهاند.
با دیدن این وضع، حالت خیلی سختی که حتی تصوش را هم نمیکردم بر من طاری شد؛ ولی کار از کار گذشته بود و نمیتوانستم کاری انجام بدهم. نیروهای صفر یک، عاجل تیلفونم را گرفتند و من را با لتوکوب میبردند، به دورازهٔ خانه که رسیدیم، یکی از سربازان لغت محکمی بر کمرم زد که با آن از دروازه بیرون افتادم. از خانه که بیرون شدم، مادر و خواهر کوچکم را دیدم کم در کنج حویلی نشستهاند و اشکهایشان جاریست؛ ولی از دست من چیزی ساخته نبود. من را در گوشهٔ حویلی ایستاد نمودند و خانه و اطراف حویلی آن را محاصره کردند.
چون از خواب بیدار شده بودم، چشمهای خود را با دستانم پاک میکردم، سربازی که کنارم قرار داشت من را مورد لتوکوب قرار داد و گفت: چرا دعا میکنی؟ و پس از آن، تمام خانه را مورد تلاشی قرار دادند.
در همین اثنا که سربازانی مصروف تلاشی بودند، چندتن دیگر آمدند و از من عکس میگرفتند، و مادرم در گوشهٔ حویلی با صدای آهسته گریه میکرد. بعد از بررسی و تلاشی خانه، چون من را از حویلی خارج کردند، مادرم فریاد محکمی کشید. چهرهٔ معصوم مادر و خواهر کوچکم را در تمام زندگیام فراموش نمیکنم و صدای گریههایشان برای همیشه در ذهنم حک شده است، حتی بعضی اوقات صدای گریههایشان در خوابم نیز خطور میکند.
سربازان وحشی هیچ نوع احترامی به حریم شخصی ڪسی نداشتند و حیوانمانند وارد خانه شده بودند.
بعد از اینکه من را از حویلی بیرون بردند چشمهایم باز بود و دیدم ڪه چهار اطراف چهارراهی مسدود هستند و موترهای قطعهٔ صفر ایستادهاند و تا ۱۵ دقیقه بیرون ایستاده بودم.
در این هنگام دو عراد هایلکس آمده و شیشههایشان پایین آمدند و فرد سوار، به طرف قمندان قطعه اشاره نمود و رفت. بعد از اینکه صدای مخابره شدت گرفت، اعلان شد که عملیات ختم شد و حرکت کنید. پس از آن چشمهای من را بستند و بر دستهایم نیز ولچک زده بودند و مرا عقب هایلکس انداختند.
این موترها را چنان با سرعت میبردند که من از یکطرف موتر به طرف دیگر میافتادم. پس از پانزده دقیقه من را به ریاست نود که ظالمترین محل تحقیقات بود، انتقال دادند و چون مرا به مسئول زندان تسلیم کردند، به وی گفتند: از این خوب مهماننوازی کنید.
ادامه دارد…
این مطلب بدون برچسب(تکونه) می باشد.
دیدگاهها بسته است.