نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
بعد از اینکه در پنجرهٔ هفتم با دیگر زندانیهای پروانی یکجا شدم، احساس دیگری داشتم؛ اما همواره در فکر این بودم که رفیق همدوسیهای خود بودم که در بدترین پنجره قرار داشت و با خودم میگفتم که وی در چه حال است. قاری منیر زاهد که کلان پنجره بود، خیلی تلاش کرد تا رفیقم را نیز پیش ما بیارد؛ ولی نتیجهای نداشت. سه روز بعد از آن، ناگهان دیدم که خودش همراه با لباسهایش پیش ما آمد. با دیدن وی، بر خوشحالیام افزوده شد؛ زیرا او یگانه رفیقم در بیرون و داخل زندان بود.
بنده در این پنجره همانند یک فامیل با زندانیهای پروانی بسر میبردم و از آنجایی که همهٔ آنها مجاهد بودند، الفت و محبت در بینمان حاکم بود. یک زندانی به نام مولوی عصمت که باشندهٔ ولایت پروان ولسوالی سالنگ بود، بعد از طی مراحل محکمه، برائت وی صادر شد و در انتظار راهی از زندان بود، تا اینکه دو روز قبل از عید اضحی رها شد. با رفتن این دوست بردبار و باشخصیتمان، پنجره حالت دیگری به خود گرفت. همه افسوس خورده و میگفتند: ما نیز باید همانند وی استقامت میکردیم و اعتراف نمیکردیم، تا اکنون رها میشدیم.
در زندان بگرام، زندگیمان همینگونه میگذشت و تصور رهایی از زندان هم در ذهن کسی خطور نمیکرد؛ ولی بازهم از خداوند متعال ناامید نمیشدیم و همواره امید داشتیم. اخباری که در مورد سقوط پیدرپی ولایتها به گوشمان میرسید، خیلی خرسندمان میکرد و به امید ما میافزود.
این پنجره، همانند مدرسه بود و همیشه مصروف تلاوت و حفظ قرآن کریم بودیم. در آنجا، همهٔ زندانیها پس از اتمام دروس روزانه، به ورزش روی میآوردیم تا خود را مشغول نگهداشته و از تأثیرات زندان در امان بمانیم. در این پنجره نیز، همانند پنجرههای دیگر هفتهای یکبار بهخاطر مشکلات، دست به شورش میزدیم؛ چونکه سربازان بدون شورشنمودن، هرگز جوابگویِ مشکلاتمان نمیبودند. سربازهای آنجا شناختهٔما هم بودند؛ ولی بهخاطر عنادی که با مجاهدین داشتند، هیچ کاری برایمان انجام نمیدادند.
ادامه دارد…
دیدگاهها بسته است.