نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
چند روز بعد، دوباره مثل سابق، ما را به طرف محکمه انتقال دادند. هنگامی که از محکمه بهطرف پنجرهٔ خود آورده میشدیم، ما را به جایی که قراول کشف نام داشت، بردند. در این مکان هم زندانیها و هم سربازان خودشان مورد تلاشی شدید قرار میگرفتند. رفیقمان خیالمحمد که از ولایت بلخ بود، عادتش این بود که هرگاه کسی به جسمش دست میزد، خندهاش گرفته و از جای خود میپرید؛ بنابراین هنگامی که سرباز به تلاشی وی پرداخت، رفیقمان ناگهان از جایش تکان خورد و سرباز بیرحم، چنان سیلی محکمی بر صورتش کوبید که اشک از چشمان همهٔ زندانیان جاری شد؛ زیرا در نهایت مظلومیت قرار داشتیم و با دستهای بسته کاری از دستمان ساخته نبود.
جالب این بود که هم در صورت رفتن به محکمه و هم هنگام بازگشت باید بایومتریک میشدیم، و همهروزه حالمان همین بود. همواره مورد تهدید، تحقیر و توهین قرار میگرفتیم، و همهٔ این ناملایمات از سوی سربازان داخلی صورت میگرفت، و همانند قول شاعر:
من از بیگانگان هرگز ننالم/ که با من هرچه کرد آن آشنا کرد
زندان سراسر سختی بود، هر قدر که در مورد سختیهای زندان بگویم، بازهم کم گفتهام، خلاصه اینکه زندان، قبر زندهها است.
تلخترین حالت زندان، این بود که نزدیکی رمضان، هفتنفر از بندیهای جنایی (به نام طالب) که از ولایت میدانوردک بودند، وارد پنجرهٔ ما کردند. این چند نفر افراد وحشیای بودند که بر هیچکس رحم نمیکردند و همه را مورد آزار و اذیت قرار میدادند. چنین اوضاعی خیلی رنجمان میداد. در شبهای رمضان هنگامی که نماز تراویح را همراه قاری همت صاحب شروع کردیم، این وحشیها نه تنها در نماز تراویح شرکت نمیکردند، بلکه به ریشخند و مسخره میپرداختند.
بنابراین این، در زندان یک درد وجود نداشت؛ زیرا هم از دست سربازهان بیرحم مورد شکنجه قرار داشتیم و هم از دست زندانیهای کمعقل و وحشی. بالآخره با هزاران مشکل، پو دو ماه را با آنها سپری کردیم و این دو ماه بسان یک عمر بر ما گذشت.
خوب یادم است، زمانی که به آخرای رمضان رسیدیم، همدوسیهای بنده، سهروز قبل از عید، خاطرات عیدهای گذشته را یادآور میشد و خیلی گریه میکرد. این حالت بر من نیز خیلی سخت بود؛ چونکه اولین عیدی بود که از فامیلم دور بودم. همواره خاطرات گذشته در ذهنم خطور میکرد؛ ولی دلم آرام نمیگرفت؛ زیرا آنجا زندان بود و در آن هیچچیزی نمیتواند کسی را آرام کند. تنها کلامی که میتوانستم خودم را با آن دلداری دهم، این بود که میگفتم: خداوندا، ما به خاطر اسلام زندانی شدیم، تو قبول بفرما!
بعد از رمضان، فردی به نام سمیعالله را که از ولایت غزنی بود، از بلاک دلتا به پنجرهٔ ما انتقال دادند. وی از طرف قاری منیر برایم نامهای آورده بود. در نامه نوشته بود که در زودترین فرصت، تو را به پنجرهٔ خودمان انتقال خواهم داد. من از سخنان وی خرسند گشته و در انتظار این بودم که کی و چگونه از بین این وحشیها بیرون شده و به آنجا منتقل میشوم.
روزی با رفیق خود در پنجره نشسته و در حال صحبت بودم که سربازی آمد و گفت: لباسهایت را جمع کن و بیرون شو، به جایی دیگر منتقل میشوی. با شنیدن این سخن، با خوشحالی تمام، لباسهای خود را جمع کردم. رفیق همدوسیهایام خیلی ناراحت بود و جگرش خون بود. به وی گفتم: در زودترین فرصت تو را هم از اینجا بیرون کرده و پیش خود میارم. بعد با سرباز به طرف بلاک دلتا حرکت کردم و سرباز مرا به پنجرهٔ هفتم بلاک دلتا برد که در آن پنجره تمام زندانیها اهل پروان بودند.
بعد از احوالپرسی، زندانیهای پروانی نیز از دیدنم خوشحال شدند. از جمله کسانی که نامهایشان در ذهنم هستند، افراد زیر میباشند: قاری منیر مشهور به زاهد، روحالله مشهور به مولوی، مولوی عصمت از سالنگ پروان، قاری شکرالله از مرکز پروان و قاری تواب از ولسوالی بگرام پروان. پس از یکجاشدن با اینها، خیلی خوشحال شدم و اصلا احساش زندانیبودن نمیکردم.
دیدگاهها بسته است.