امید، امید داشت/بخش هفتم

نویسنده: عبدالمالک عزیزی دزد شاکی مادر امید با ناامیدی و با همان مقدار اندک دواها از مطب برگشت و امید چند روزی تحت مراقبت بود و استراحت می‌کرد. همسایه هم بخاطر رضای خدا دواهای گیاهی درست می کرد و به امید می داد بعد از چند روزی امید سر پا شد. قرطاسیه‌ و کتاب‌ خودش […]

نویسنده: عبدالمالک عزیزی

دزد شاکی

مادر امید با ناامیدی و با همان مقدار اندک دواها از مطب برگشت و امید چند روزی تحت مراقبت بود و استراحت می‌کرد. همسایه هم بخاطر رضای خدا دواهای گیاهی درست می کرد و به امید می داد بعد از چند روزی امید سر پا شد. قرطاسیه‌ و کتاب‌ خودش را جمع کرد و درس‌هایش را شروع کرد و طبق روال گذشته صبح‌ها مکتب می‌رفت و بعد از مکتب تا شام کار می‌کرد. یک روز امید صبح زود از خواب بیدار شد و رفت تا به بز خودش علف بدهد؛ اما از بز خبری نبود تمام گوشه‌گوشۀ خانه را وجب‌به‌وجب گشت و همه چیز را زیر و رو کرد؛ اما انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین. با عجله پیش مادرش رفت و گفت مادر جان بزمان سر جای خودش نیست مادرش بعد از شنیدن صدای امید از جای خودش پرید و با عجله بیرون آمد دوروبر نگاهی کرد ه و اشاره کرد که چرا درگه باز است. امید زود رفت که بیرون نگاهی بیندازد. دید کمی دورتر یکی بزشان را گرفته و کشان‌کشان با خود می‌برد. فریاد‌زنان و افتان‌وخیزان به دنبالش افتاد. با سروصدای امید مردم از خانه‌های‌شان بر آمدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است و امید هم خودش را به دزد رساند. هر چند که کوچک بود ولی دزد را معطل کرد تا اینکه مردم رسیدند و جریان را از امید پرسیدند. امید گفت این شخص بز ما را دزدیده است و این بزی که با خود می‌برد مال ما است. اما دزد اصلا قبول  نمی‌کرد و می گفت: این بز مال خود من است این را چند روز پیش خودم خریدم. مردمی که جمع شده بودند، اکثرشان همسایه‌های امید بودند و او را خوب می‌شناختند که او دروغ نمی‌گوید؛ لذا به زور بز را از دزد گرفته به امید تحویل دادند و به پولیس‌های زمان جمهوریت زنگ زدند که بیایید ما دزد گرفتیم اما جناب دزد خیلی با اعتمادِ به نفس بالا، می‌گفت که من از شما شکایت می‌کنم و همه را تهدید می‌کرد. انگار پشتش به جایی گرم بود! پولیس‌ها هم خیلی زود رسیدند. وقتی که قومندان از رینجر پایین شد ابتدا یک احوال‌پرسی گرمی با دزد محترم کرده و سپس پرسید چه شده است؟ قبل از این که مردم چیزی بگویند دزد وسط پرید که این‌ها بدون هیچ گناهی مرا گرفته و جلوی همسایه با آبروی من بازی کرده و به من می‌گویند که من دزد هستم سپس خودش را به گریه زد و اشک‌ تمساح از چشمانش جاری شدند.

قومندان صاحب هم بالای مردم خشم کرد که چرا این مسکین را اذیت کردید و دزد و بزش را جلوی رینجر سوار کرده و امید و بقیه‌ی مردم را پشت سوار کردند و همه را به حوزه‌ی همان ناحیه بردند.

در حوزه دزد ادعای شرف کرد و از امید و همسایه‌هایش شاکی شد که این‌ها به من بی‌حرمتی کردند. قومندان هم که بنابر قراین با دزد شریک بود (البته کسانی که دوران جمهوریت را تجربه کرده‌اند این موضوع را بهتر درک می‌کنند)

با استناد به قوانین پوشالی حقوق بشر، امید و همسایه‌هایش را متهم اعلان کرده و همه را بندی کرد و از این‌ها خواست که از دزد معذرت خواهی کرده و رضایتش را بگیرند.

همه به پای دزد افتادند که بز مال تو است ما اشتباه کردیم ما را ببخش.

دل دزد به ترحم آمد و رضایت‌نامه را امضا کرد و به آن‌ها نصیحت کرد تا وقتی که این حکومت است هیچ وقت جلوی دزدها را نگیرید.

در نتیجه امید و همسایه‌ها توانستند با صد مکافات خودشان را از دست دزدها نجات بدهند.

بعد از آزاد شدن و وقت رفتن به خانه مردم به امید دل‌تسلی می‌دادند که خیر است جان تو سالم باشد مال پیدا می‌شود. امید لبخند تلخی زد و گفت: این هم بگذرد دیری است که این‌ها را شناخته‌ام ولی ناامید نیستم و امیدوارم که روزی دروازه‌های امید به روی مردم این سرزمین گشوده شوند.