نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
نویسنده: عبدالمالک عزیزی مریضی امید بعد از اتفاقی که ایام امتحانات در مکتب برای امید افتاد و آن ناعدالتیهایی که در قبال زحمات و درسخواندنهای خودش دید، فشار زیادی بر او وارد شد هر لحظه که به یادش میآمد که چطور در یک چشم بههمزدن همه چیز تغییر کرد. زمین و زمان به خوردنش میآمدند […]
نویسنده: عبدالمالک عزیزی
مریضی امید
بعد از اتفاقی که ایام امتحانات در مکتب برای امید افتاد و آن ناعدالتیهایی که در قبال زحمات و درسخواندنهای خودش دید، فشار زیادی بر او وارد شد هر لحظه که به یادش میآمد که چطور در یک چشم بههمزدن همه چیز تغییر کرد. زمین و زمان به خوردنش میآمدند و دیدگانش تار میشدند. به خاطر همین عذابهای روحی، جسم ضعیفش، لاغر و نحیف تر شده بود و نای نانخوردن نداشت. تا اینکه به جایی رسید که نمی توانست از جای خودش تکان بخورد و مادر بیچارهاش بهجز گریه و ناله چارهای دیگر نداشت. نه آشنایی داشت و نه هم توان مالی زیادی، تا اینکه یکی از همسایهها برای احوالپرسی آمد و امید را در آن حالت دید با وارخطایی از مادر امید پرسید: چرا امید را به شفاخانه نمیبری؟ مادرش با شرمندگی جواب داد: کل داروندار ما همان چیزی بود که امید بعد کار از بازار میآورد و همانطور که میبینید چند روزی است که امید مریض است و سر کار نرفته و ما هم فعلا چیزی در بساط نداریم. همسایه گفت: خوب شفاخانهی دولتی رایگان است. چرا آنجا نمیبرید؟! مادرش گفت من از قریه آمدم با قوانین شهری زیاد آشنا نیستم. همسایه یگان رکشا کرایه کرد و مقداری پول در دستان مادر امید گذاشت. مادر امید قبول نکرد بعد اصرار همسایه مادر امید این پولها را به عنوان قرض قبول کرد و قول داد که آنها را دوباره به او برگرداند.
امید و مادرش به شفاخانه رسیدند بعد از پرسوجوهای زیاد خودشان را به پیش داکتر به اصطلاح متخصص رساندند چند ساعت در صف منتظر ماندند داکتر هم انگار اصلا عجله و حوصله نداشت یک ساعت فقط وقت چایخوردنش بود نیم ساعت هم با گوشی صحبت میکرد چند دقیقه به فضای مجازی سر زده و خبرهای جهان را بررسی میکرد. البته کسانی که با ماشینهای مدل بالا میآمدند، آنها مقدم بودند و حتی بعضی از داکتر صاحبها از جای خودش بلند شده و تا کمر برای او خم میشدند. تا اینکه نوبت امید رسید داکتر عجلهعجله یک نگاه مختصری انداخت و ویزیت مطب خودش را کشیده و به مادر امید تحویل داد و گفت: این آدرس مطب شخصی خودم است بعدازظهر بیایید رسیدگی خواهد شد. مادر امید چون که از قریه آمده بود و از حیلهگریهای بعضی از مردم شهر خبر نداشت. فکر کرد که شاید این داکتر نمیتواند مریضیِ امید را تشخیص بدهد و در مطب خودش داکترهای ماهرتری دارد که نیاز است آنها امید را معاینه بکنند؛ لذا ویزیت داکتر را گرفت و خودش را به همان آدرس رسانده و تا بعدازظهر همانجا منتظر ماند بعد از گذشت چند ساعت داکتر به مطب آمد. انگارنهانگار همان داکتر بد اخلاق بود؛ بلکه اخلاقش خیلی بهتر شده بود و خیلی هم هوای مریض خودش را داشت و اول اشاره کرد که به بخش پذیرش بروید. مادر امید پیش آقایی رفت که داخل غرفۀ کوچک نزدیک ورودی مطب نشسته بود و آقایی که داخل غرفۀ پذیرش نشسته بود گفت: برای کارت پذیرش سیصد افغانی پرداخت کنید.
مادر امید گفت مگر همه چیز رایگان نبود؟ مسئول پذیرش جواب داد: اینجا شفاخانۀ دولتی نیست.
این مطب شخصی داکتر صاحب است اینجا باید پول بدهید.
مادر امید تازه متوجه شد که چه کلاهی به سرشان گذاشته شده است و تازه علت خوشرویی داکتر را فهمید نگو که دکان شخصی خودشان است همۀ این کارها فقط بخاطر پول است.
به اتاق داکتر رفتند داکتر همان داکتر شفاخانۀ دولتی بود اما این جا خوب معاینه میکرد سوالات بیشتری میپرسید. معلوم بود که می خواست مریضی را تشخیص بدهد. بعد از چند دقیقه سوالوجواب یک نسخۀ طولانی پیچید و به دست مادر امید داد و گفت برو دواهای این نسخه را از همین دواخانۀ خود ما بگیری هواس تو باشد از جای دیگری نخری. امید ضعیف و بیحال بود و مادر امید درد مریضیِ جگرگوشۀ خود و مصیبت بیپولی را میکشید. قلبش به تپش افتاده بود که مبادا پولهایش کم باشند. نسخه را گرفته و به دواخانه رفت. آقایی که آنجا بود نسخه را گرفت و چند دقیقه نگذشت که دو خلطه دوا تحویل داد. مادر امید هر چه پول به همراه داشت، جلوی او گذاشت. پولها را حساب کرد و گفت: اینها کم هستند. مادر امید گفت: همۀ پولهایی که همراه من بودند همینها هستند مقداری برای ما مراعات بکنید. دواخانهدار صدایش را بلند کرد و گفت: اینجا دکان نیست که آمدی چانه بزنی اصلا راه ندارد که کمتر بشود و باید همهی پول را پرداخت بکنی.
مادر امید از اینها ناامید شد؛ البته امید و مادرش کمکم با بیعدالتیهای موجود در جامعه عادت میکردند و خوب میدانستند که حکومت و کشور به دست افرادی افتاده است که تمام هموغمشان پر کردن جیبها و چپاول اموال مردم است. نه دلشان برای دین میسوزد و نه هم ناداری مردم وجدانشان را میآزارد.
صاحبدواخانه هم به اندازۀ پول به او دوا داد و با بیرحمی تمام بقیۀ دواها را پس گرفت و مادر امیدبا دلی پر درد و داغدیده به خانه برگشت؛ اما یقین داشت که اوضاع اینگونه نخواهد ماند و روزنههای امید روزی به روی این مردم مسکین گشوده خواهد شد.
این مطلب بدون برچسب(تکونه) می باشد.
دیدگاهها بسته است.