فصل جدیدی در زندگی جهادی‌ام

برگی از خاطرات جهادی/ بخش ۴ صارم محمود بخش اول: حکایت اولین تشکیل ده‌روزه‌ام در ولایت فراه بخش دوم: از سنگرهای خاشرود تا معسکرهای برابچه بخش سوم: شوق وصال و رنج فصال نمی‌دانم از کجا و چطور شروع کنم و خاطرات این برهه از تاریخ را چگونه بنویسم!؟ حقیقتا هر اندازه از این انسان‌های پاک […]

برگی از خاطرات جهادی/ بخش ۴

صارم محمود

بخش اول: حکایت اولین تشکیل ده‌روزه‌ام در ولایت فراه
بخش دوم: از سنگرهای خاشرود تا معسکرهای برابچه
بخش سوم: شوق وصال و رنج فصال

نمی‌دانم از کجا و چطور شروع کنم و خاطرات این برهه از تاریخ را چگونه بنویسم!؟

حقیقتا هر اندازه از این انسان‌های پاک بگویم و بنویسم بازهم کم گفته‌ام وکم نوشته‌ام.

بعضى اوقات، چیزهایی را باید دید تا به عمق آن پی برد. گفتن، شنیدن و خواندن شاید عین واقعیت را نرسانند و اگر برسانند، آن‌چنان که باید رسانده شود، رسانده نمی‌شود «شنیدن کی بود مانند دیدن».

نگارنده این سطور مدتی تاثرات‌اش را از شهدای دلیر ولایت فراه می‌نوشت و اکثرا به زبانی عربی قلم می‌دواند و گاهی به زبان فارسی نیز برگ‌هایی را خط‌خطی می‌کرد. تا اینکه روزی با اعتراضات بعضی از نویسندگان و قلم‌به‌دستان مخلص و مصلح مواجه شد. آن دوستان گفته بودند: باید در وصف کردن اعتدال را رعایت کنیم و نباید در توصیف یک شهید چنان غلو کنیم که از وی اسطوره‌ خیالی‌ای درست کنیم «راست هم گفته بودند ولی چه کند این حقیر! آن‌چه را که دیده است، شاید از اسطوره‌ عجیب‌تر (البته در دید خود نگارنده) نموده باشند. ورنه، بروید در مورد دوران خوردسالی و شاه‌کارهای شهید زید رحمه‌الله و اخلاق و اخلاص شهید مولوی خالد رحمه‌الله و پاکی و تقوای شهید حافظ قربانی رحمه‌الله و شجاعت و دلیری شهید معتصم رحمه‌الله از مجاهدان فراه بپرسید! به شما خواهند گفت آنچه را گفته‌ام و نوشته‌ام نه اینکه افراط و خیال‌بافی بوده است؛ بلکه عین حقیقت‌ را نوشته‌ام و شاید قلم‌ام نتوانسته بعضی از مواقف را آنچنان که شایسته بوده است، بنگارد و رنه این فرشته صفتان بالاتر وبرتر از آنچه که من و این و آن گفتیم‌، هستند.

برای دومین‌بار در ولایت فراه:

تشکیلات این تعطیلات یک فصل بی نظیری در تاریخ زندگی‌ام بود و اگر بگویم نقطه عطفی دیگری که زندگی‌ام را از یک رو به روی دیگر متحول کرد، باز هم خلاف نگفته‌ام؛ چون در این روزها با شخصیت‌های بسیار بزگوار و تاریخ‌سازی آشنا شدم و توفیق یافتم بعنوان یک مجاهد و خادم چند مدتی در کنار آن‌ها باشم و از نزدیک رفتار و کردار آن‌ها را ببینم و چند عملیات سرنوشت‌سازی را نیز با آن‌ها بگذرانم.

امیرمان قبل از اینکه ما را به ولایت فراه برای دومین‌بار بفرستد، می‌گفت: امسال شما پیش امیر ضمیر نمی‌روید، شما را پیش زید می‌فرستم و افزود: زید کسی است که در سنین ده‌سالگی یا دوازده‌سالگی کارهای چریکی در مرکز ولایت کرده است. در کارهای چریکی و نظامی تجربه زیادی دارد. از مولوی خالد نیز گفت: او از مجاهدان پیش‌کسوت این‌ منطقه است و یکی از بزرگان محاذ ما بشمار می‌رود‌. ما هم احساس سعادت و کامروایی می‌کردیم که توفیق آشنایی با چنین بزرگانی نصیب‌مان خواهد شد.

سخن‌کوتاه اینکه برای دومین بار عازم شهر فراه شدیم و این‌بار مثل سابق در مسیر راه اذیت نشدیم و بدون کدام مشکل و درد سری به اتاق مولوی خالد تقبله‌الله انتقال داده شدیم.

شرکت در اولین عملیات چریکی:

تمرینات نظامی تا حد معمول کرده بودیم، ولی در انتظار یک عملیات، بر داغ‌تر از اخگری نشسته بودیم. لحظه‌شماری می‌کردیم تا یک‌بارهم‌که شده با دشمن رو در رو بشویم‌ و چند فیر در راه خدا و بخاطر بر پایی شریعت الهی بکنیم. از دوستان در مورد حالات جنگی، تلخی‌ها وشیرینی‌هایش شنیده بودیم ولی بازهم باید بگویم: “شنیدن کی بود مانند دیدن”. در این میادین یکی از دیگری پیشی می‌گیرد تا سختیِ بیشتری برداشت کند. سختی‌های این راه در وجود خود لذت‌های لامنتهایی دارند، لذت‌هایی که فقط مجاهدان زجر کشیده و دعوت‌گران رنج چشیده می‌دانند. بگذارید برش کوتاهی از سخنان علامه ندوی رحمه‌الله را اینجا نقل کنم تا بهتر بتوانیم به عمق مسئله نزدیک بشویم:

«در جهان، لذتی وجود دارد که بسیاری از صاحبان زر و زور و کسانی که خود را در زندگی، خوشبخت می‌دانند از آن بی‌خبرند و آن لذت عبارت است از این که انسان در راه‌ حق کتک بخورد و به خاطر عقیده شکنجه شود و در راه دعوت، مورد اهانت قرار گیرد، همانا قدرت، تسلط و حکومت، با این لذت برابری نخواهد کرد، دلم می‌خواست که کاش من نیز به این لذت و کرامت- و لو یک‌بار در عمر- نایل می‌آمدم». بسوی مدینه/ ص ۳۵.

نزدیک‌های عصر بود. شهید معتصم رحمه‌الله من را صدا زد، دو حلقه نارنجک دستی که از گوله‌های هاون درست شده بودند، به دست داشت. یکی را خودش برداشت و دیگری را به دست من داد. سوار موتور سیکل شدیم و به طرف یک مسیر مجهول بلکه به‌طرف یک آینده‌ مجهول حرکت کردیم. آینده‌ای که ابتدایش از این‌جا باید رقم بخورد و تا کجا نا آباد به پیان برسد. تا اینکه بعد از طیِ مسیری نسبتا دور، به نزدیکای «شوالگاه» که در چند کیلومتری شهر فراه واقع است، رسیدیم. جاده منطقه شوالگاه؛ همان جاده مواصلاتی بزرگ است که به مرکز شهر وصل می‌شود و کاروان‌های دشمن از این مسیر از یک پوسته به پوسته دیگر تنقل دارند. از آنجایی که دوستی ترصد تانک‌ها را داشت، معتصم یک حلقه از همان نارنجک‌ دستی‌ها را به من داد  و قرار بود کنار جاده، گوشه‌ای مخفی بشویم تا تانک‌ها وقتی‌ عبور کردند، نارنجک‌ها را سرشان پرتاب کنیم. این اولین تجربه زندگیِ بنده بود که دست به چنین‌کاری نسبتا بزرگی می‌زدم از این‌رهگذر تمام وجود‌ من را استرس و دلهره فرا گرفته بود که از قضا روزگار تانک‌ها مسیرشان را تغییر می‌دهند یا اصلا از پوسته‌هایشان خارج نمی‌شوند و کار ما هم لغو می‌ماند‌.

ولی انگار معتصم رحمه‌الله دست بردار نیست و باید امشب سر کسی را سوراخ کند. گفت نماز مغرب را اقامه می‌کنیم و بعد از اینکه هوا تاریک شد، می‌رویم نزدیکای پوسته غندی تا پهره‌دارش را شکار کنیم.

نزدیکای عشا شد و ما رهسپار پوسته غندی شدیم. شهید معتصم رحمه‌الله با دوربین لیزری شب به چند متری پوسته نزدیک شد و چند لحظه انتظار می‌کشید که پهره‌دار سرش را از سوراخ‌اش بیرون کند ولی انگار ترس نمی‌گذارد پهره‌دار را که برای چند ثانیه هم شده، سر بلند باشد. شهید معتصم پیش ما آمد و گفت شما بروید و از ساحه کمی دور بشوید و خودتان را پشت دیواری یا نیز جایی محفوظی مخفی بدارید تا بعد از شروع جنگ، آصیب نبینید. همراه با یک دوست کمی دورتر از پوسته پشت یک دیواری منتظر صدای فیر معتصم بودیم. یک‌ساعتی گذشت ولی خبری نشد، تا اینکه صدای ام‌شانزده معتصم تاریکی شب‌ها را شکست و سکوت مرگ‌بارش را درهم نوردید. فضا را صدای چکاچک گلوله‌ها پر کرد؛ انگار باران شدیدی از تیرها شروع به باریدن گرفت. نزدیک به یک ساعت درگیری ادامه داشت و من‌که تا حالا چنین هیاهویی ندیده بودم، گمان می‌بردم معتصم و آن دوست دیگرش شهید شده‌اند؛ چون گمان نمی‌کردم در میان انبوه این تیرها کسی جان سالم به در ببرد. ولی رغم گمانه‌زنی‌هایم شنیدم دو نفر دارند سرود حماسی‌ای را به زبان پشتو می‌سرایند و با لبی خندان تلو تلو پیش ما می‌آیند. وقتی معتصم و اکرام را با موهای کلان‌شان و در این حالات جسورانه دیدم، خیلی خوش‌حال و خرسند شدم و این صحنه چنان برای من ماندگار ماند که گمان نمی‌کنم تا آخر عمر از صفحه ذهن‌ام پاک شود. خدا رحمت کند معتصم و اکرام را چقدر جسور و شجاع بودند و چقدر از خود گذشتگی نشان می‌دادند‌.