عمرجانِ ۲۵ روزه یگانه پسر مادر شهیدش

ابوعمیر طارق چند سال قبل وقتی‌که اثر زیبا و پر محتوای نسیم حجازی به اسم “داستان مجاهد” به دستم رسید با مطالعه‌اش در دریای افکار گوناگون و مختلف فرو رفته بودم. زیرا او از شجاعت زنان مسلمانی همچون صابره، نرگس، زمرد و زلیخا با کیفیت بس‌عجیب و غریبی روایت می‌کرد. در اندیشه‌ام همیشه این پرسشِ […]

ابوعمیر طارق

چند سال قبل وقتی‌که اثر زیبا و پر محتوای نسیم حجازی به اسم “داستان مجاهد” به دستم رسید با مطالعه‌اش در دریای افکار گوناگون و مختلف فرو رفته بودم. زیرا او از شجاعت زنان مسلمانی همچون صابره، نرگس، زمرد و زلیخا با کیفیت بس‌عجیب و غریبی روایت می‌کرد. در اندیشه‌ام همیشه این پرسشِ بی‌پاسخ مرور می‌کرد که چرا محبت و عشق زنان مسلمانِ امروزی با مواردی همچون جهاد، مجاهد، شهادت و سنگر بی‌رنگ و کم‌رنگ می‌باشد؟ مگر خون و رگ تفاوت کرده یا عقیده و احساس!!

اما با پیش‌آمدن واقعه‌ی دلخراشی که جهان آرزوی یک مجاهد رادمرد و غیور را منهدم ساخت به یقین پی بردم که تا هنوز عقاید و احساسات بعضی از زنان مسلمان مثل زنان صدر اسلام راسخ و قوی می‌باشند.

عمرجانِ ۲۵ روزه تنها یادگار مادر شهیدش – تقبلها الله – می‌باشد که تمنا می‌کرد بعد از اینکه فرزندش به مرحله جوانی وارد شود چشم‌های مادرش را با قدم‌نهادن در مسیر جهاد و شهادت خنک نمایند اما قبل از اینکه او یک ماهه شود مادر مهربانش سمیه‌گونه جام شهادت را نوشید. تقبلها الله.

عمرجان فرزند دوست عزیزم ابوذر می‌باشد، ابوذری که در ولسوالی قلعه‌کاه به خدمات گوناگون جهادی مصروف بوده و با رغبت بس‌عجیبی به میدان نبرد و شهادت وارد می‌شود.

مخالفین و منافقینی که تا هنوز از بردگی و بندگی آمریکا دست به‌سر نشده اند چون از رزمیدن رو در رو ترس و هراس دارند لذا از مکرهای روباه‌گونه شان کار گرفته و تصمیم داشتند ابوذر نوجوان را شب‌هنگام در خانه هنگام خواب به شهادت برسانند از قضای الهی شبی که آنها جهت راه اندازی نقشه شوم شان بر خانه‌اش هجوم می‌آورند ابوذر به وظیفه‌ی جهادی خود رفته بود تنها عمرجان ۲۵ روزه با مادرش در خانه بودند ستمگران بزدل بدون اینکه تحقیق بکنند فقط با یک فیر راکت فرار کرده و مادر عمرجان را به شهادت رساندند.

بعد از تسلیت خواستم عقیده همشیره شهید را از زبان خود ابوذر بشنوم از همین‌رو وی را مورد فشار قرار داده و مکررا سوال می‌کردم تا اینکه به برخی از سوالاتم چنین پاسخ داد:

او نه تنها اینکه از جهاد من خوشحال بود بلکه التماس می‌کرد هنگام رفتن به جهاد، وی را در جریان گذاشته تا حد اقل با دعاهای خود مجاهدین را کمک و یاری نماید.

چند مدت قبل ‌وقتی بر اثر زخم برداشتن برای تداوی سفر کردم، تداوی من به طول انجامید او به من گفت : خداوند شما را زودتر به خانه برگرداند با رفتن شما برکت از خانه رفته است زیرا در نبود شما هیچ مجاهدی به خانه نمی‌آید تا ما او را خدمت کرده و به ثواب نائل آئیم.

از خدمت مجاهدین هر گز خسته نمی‌شد بلکه در هر خستگی و مریضی حاضر بود مجاهدینی را که با خود به خانه می‌آوردم با چهره باز و خوشحالی خدمت نماید.

آرزوی شهادت از ابتدای ازدواج ما در قلبش رخنه پیدا کرده بود حتی اولین روزِ خواستگاری وقتی به وی گفته شد که فرد خواستگار مجاهد است در پاسخ گفته بود من با جهاد و مجاهدین هیچ نوع مخالفتی ندارم.

همیشه به من می‌گفت: ناجوان‌مردی است که تو شرف شهادت را به دست بیاوری و من بمانم.

یعنی در مسیر رسیدن به افتخار شهادت به من غبطه می‌خورد و می‌گفت: من همیشه به درگاه خداوند دعا می‌کنم تا قبل از تو من را به شهادت رسانده و گوی سبقت را از آن خود نمایم.

یقیناً خداوند متعال آرزوی دیرینه‌اش را بر آورده کرده و به افتخار بس بزرگ شهادت نائل آمد خداوند به درگاهش بپذیرد.

ما چهار سال صاحب فرزند نمی‌شدیم او می‌گفت: آرزو دارم خداوند به ما و شما یک فرزند نیکی عطا نماید که بعد از ما راه و مسیر جهاد را ادامه دهد.

بعد از نیایش‌ها و دعاهای زیاد خداوند متعال فرزندی به ما بخشید که مادرش غیر از اسم عمر اسم دیگری را دوست نداشت.

شاید به امید اینکه اسم در مسمای خود تاثیر بگذارد او را به اسم عمر نام‌گذاری کرد.

بعد از اینکه صاحب فرزند شدیم خیلی خرسند و خوشحال بود که خداوند آرزوی‌اش را بر آورده کرد اما تا هنوز ۲۵ روز از بر آورده شدن آرزوی اولش نگذشته بود که خداوند آرزوی دومش را نیز بر آورده کرد و شرف شهادت را به دست آورد.

امیدوارم عمرجان بعد از اینکه به مرحله جوانی می‌رسد طبق آرزوی مادر شهیدش هر گز شعله‌ی شوق جهاد و شهادت در قلبش خاموش نشود.