شوق وصال و رنج فصال

برگی از خاطرات جهادی/ بخش ۳ صارم محمود بخش اول: حکایت اولین تشکیل ده‌روزه‌ام در ولایت فراه بخش دوم: از سنگرهای خاشرود تا معسکرهای برابچه دیگر رفتن به میدان جهاد؛ خصوصا در ایام تعطیلات عادتی گشته بود برای‌ ما. اگر چند روز از تعطیلات می‌گذشت و چراغ سبزی از امیران و بزرگان نمی‌رسید، انگار خانه، […]

برگی از خاطرات جهادی/ بخش ۳

صارم محمود

بخش اول: حکایت اولین تشکیل ده‌روزه‌ام در ولایت فراه
بخش دوم: از سنگرهای خاشرود تا معسکرهای برابچه

دیگر رفتن به میدان جهاد؛ خصوصا در ایام تعطیلات عادتی گشته بود برای‌ ما. اگر چند روز از تعطیلات می‌گذشت و چراغ سبزی از امیران و بزرگان نمی‌رسید، انگار خانه، مدرسه و شهر با تمام وسعت‌شان بر روی ما تنگ‌تر از سلول‌های انفرادی زندان بود.

گمان نمی‌برم در دنیا لذتی بالاتر از گذراندن یک شب در کنار مجاهدین، در شب‌های تار، در میان دود و آتش، آن لحظاتی‌که قلب به گلو می‌رسد،  و مرگ را با چشمان خود می‌بینی، و جنت را در چند قدمی خود احساس می‌کنی، باشد.

شهید عبدالله عزام رحمه‌الله می‌فرمود: هشت سال هست که جهاد را آغاز کرده‌ام، من گمان می‌کنم فقط همین هشت‌سال را زنده بوده‌ام و زندگی کرده‌ام.  اینک حال من و حال جهاد، بسان ماهی و آب است؛ ماهی چگونه نمی‌تواند بدون آب زندگی کند، ما نیز بدون جهاد نمی‌توانیم زنده بمانیم.

تعطیلات ۱۳۹۳، کنار دیوارهای مدرسه‌مان اتراق زده بود و ما لحظه‌شماری بلکه ثانیه‌شماری می‌کردیم تا از این مهمان کریم استقبال کنیم. ولی انگار امیران امسال قصد ندارند بنده را جایی بفرستند. هر چند تلاش می‌کردیم تا از لای زبان یکی خبری در بیاوریم؛ انگار همه‌ی خبرها از جنس «نمی‌روید؟»، «همینجا هستید؟»، و.. چنین کلماتی‌اند.

تا این‌که رسما خبر رسید که مکلف‌ام تا این تعطیلات، کورس انگلیسی بخوانم؛ چون خیلی به مجاهدی نیاز می‌رود تا بر این زبان تسلط داشته باشد و بتواند در آینده خدمتی برای این ملت فلک‌زده انجام بدهد.

نگارنده با دوست دیگری، با دلی نا خواسته، قلم و کتابچه برداشتیم تا از ابتدا؛ از همان ای بی سی انگلیسی شروع کنیم.

هفته اول بخیر گذشت. ولی باورم نمی‌شد بتوانم یک هفته صبر کنم. ماهی نیز گذشت… و انگلیسی را در حد معارفه یاد گرفته بودم…. دیگر صبرم لب‌ریز شده بود و نمی‌توانستم بیشتر دوام بیاورم…

در خاشرود برای مجاهدان دوره تعلیمیِ چند روزه‌ای دائر کرده بودند و قرار بود چند دوست برای تعلیم بروند که برای یکی از دوستان مشکلی پیش آمد و از سفر باز ماند و قرعه فال به اسم منِ دیوانه خورد. بنده نیز بر بال شوق با دوستان عازم خاشرود شدم.

یک هفته در خاشرود:

یک هفته با شهید استاد صلاح الدین واستاد اسماعیل بودیم. استاد صلاح الدین اکثر عمرش را در میادین جهاد گذرانده بود؛ یک استادِ به تمام معنی و یک کماندوی واقعی و یک انسان مبتکر که برای هر مشکلی در نزد خودش شاه‌کلیدی داشت. چنان مهارتی در فن‌وفوت‌ها نظامی و عسکری داشت که انسان گمان می‌کرد خودش این اسلحه‌ها را ساخته است یا اینکه این پوزیشن‌ها را او بوجود آورده است.

در این چند روز دو استاد بزرگوار دیگر نیز داشتیم که یکی به ما درس عقیده می‌آموخت و دیگری درس ترجمه و تفسیر بر گذار می‌نمود. روزی از استاد عقیده‌مان خواستم تا برای دوستان درباره قربانی‌هایی که مولانا محمود وامثال او داده‌اند، بگوید، استاد به طرف من رو کرد و گفت: به استاد صلاح الدین نگاه کن (خوب به یاد ندارم از هفده‌سالگی فرمودند یا بیشتر) جهاد را شروع کرده‌اند و تا امروز که استاد تخمینا چهل یا چهل‌وپنج سال عمر داشت را در هجرت و جهاد گذرانده‌اند، آیا این کمتر از آن بزرگان، قربانی داده‌ هست؟!. بنده دیگر چیز برای گفتن نداشتم! یعنی چیزی برای گفتن نمانده بود.

از استاد اسماعیل بگویم، جوانی نیرومند و قوی، استاد خبرهِ تک تیرانداز، خوش‌اخلاق و متواضع، با این‌که استادمان بود ولی هرگز نمی‌گذاشت تا ما آشپزی کرده و غذا درست بکنیم. خیلی خدمت می‌کرد و خیلی حریص بر خدمت بود. تا حالا طیف خندانش در ذهن‌ام مجسم هست. خداوند به ایشان و بقیه اساتیدمان بهترین پاداش‌ها را عنایت کند و شهادت استاد صلاح الدین را مقبول درگاه خودش بگرداند.