نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
سلسله همگام با عاشقان شهادت / بخش سوم ابویحیی بلوچی بخش اول : مجاهدان عاشقان حقیقی شهادت بخش دوم : غربت مجاهدان راه الله از ویژگیهای ابرمردان میدانِ جهاد، تبسمِ غنچهشده بر لبانشان هست که ظاهرشان را شاد و خندان نشان میدهد؛ گویا همۀ آنها بدور از هر غم و مصیبت، ساعات زندگیشان را میگذرانند […]
سلسله همگام با عاشقان شهادت / بخش سوم
ابویحیی بلوچی
بخش اول : مجاهدان عاشقان حقیقی شهادت بخش دوم : غربت مجاهدان راه الله
از ویژگیهای ابرمردان میدانِ جهاد، تبسمِ غنچهشده بر لبانشان هست که ظاهرشان را شاد و خندان نشان میدهد؛ گویا همۀ آنها بدور از هر غم و مصیبت، ساعات زندگیشان را میگذرانند و فارغ از هر نوع حزن و غم هستند. شاید برای همۀمان پیش آمدهباشد که خودمان باچشم سر شادی مجاهدین را دیده و یا دربارۀ این شادی، قصههای طولانیِ شنیدهایم.
از زمانی که در بزم این یاران جانی و در رکابشان قرارگرفتم، همواره مواجه با شوخیهای بیحدومرزشان بودم و همیشه آنها را با لبی خندان دیدهام، غافل از اینکه هر کدامشان در دل، دردهایی نا گفتنی دارد و غمهایی دارد که شاید کوهها از تحملشان عاجز هستند، و واقعا مصداق قول ذیل هستند: المؤمن بشره فی وجهه وحزنه فی قلبه ترجمه: مومن، شادی مؤمن در صورتش ظاهر و غمش در قلبش پنهان است.
باری در مجلسی باهم سنگرانم نشسته بودم، مشغول گفتگو و سخنگفتن بودیم و از طرفی دوستی طبق عادت همیشگیِ خودش با کلمات نمکینش غم غربت مجاهدین را از بین برده و خنده را به لبهایشان هدیه میکرد.
لحظهای متوجه سکوتش شدم، دوستان دیگر مشغول سخن گفتن با همدیگر بودند، من اما متوجه این دوستم شدم و با دقت به او نگاه میکردم، دیدم سرودی توجهش را جلب کردهبود، با هدف تغییر حالتش گفتم: سرود دیگری بذار، گوش کنیم. گفت: ابویحیی! تو اگر معنای این شعر پشتو را میدانستی، حالت من به تو دست میداد. منم با اندکی درنگ، به این سرود گوش دادم، زیاد سر در نیاوردم، اما کمی متوجه شدم و واقعا متاثر از کلماتش درباره شهدا شدم و آن لحظه به یاد دوستان شهدایم افتادم.
ناگهان همین دوستم به من گفت: درد واقعیِ دوری و فراق دوستان شهدایم هست. با این سخنش کاملا به تشویش شدم، در حقیقت هیچ وقت به فکرم نمیرسید که این همسنگرم تا این حد غم فراق در سینهاش داشته باشد.
و همینطور هستند اهل میدان جهاد، سال های متمادی در میدان میگذرانند با لبهای خندان، اما چشمهایشان پر از اشک بوده و جگرهایشان خون هست از دوری همسنگرانشان و فراق، تاب تحملشان را ربوده و هر لحظه از خدایشان تقاضای وصال به یاران جانیِشان را میکنند.
شهید سیاهسوار رحمه الله از معدود کسانی بود که غم فراق همسنگرانش را با قلم آتشینش بروز میداد و با این وسیله، اندکی از این غم میکاهید نمونههایی از ابراز درد فراق همسنگران و شوق دیدارشان در مقالات شهید سیاهسوار رحمه الله:
هم سنگر! کنار هم در سنگری عارفانه خوش بودیم … ناگه تیر باریدن گرفت، او بود و من بودم و گلوله ها، یکباره خون ریخت! پر گشود همسنگرم از لانهام (سنگرم) رقصیدی در خون سرخت، با دعا! و من ماندم در گذر تلخ زمان و خاطراتت را در حسرتی اندوهناک به دل میکشم. نمیدانم که در کجا… کدام لحظه به تو خواهم رسید…. در انتظار شهادت ثانیه ها را میشمارم.
شهید در مقالهای دیگر دوستان شهیدش را اینطور خطاب قرار میدهد:
ای شهیدان! نبودنتان به شدت احساس میشود، اما روح شماست که به ما امید میبخشد؛ به جسمهای بیجانمان جان تازه میدهد. آنچه ما را دلگرم میکند این است که راهتان هنوز پر رهرو است، هنوز هم سربازان توحید، در حال مبارزه با سربازان طاغوت هستند؛ سنگرهای مجاهدان هر روز گرم و گرمتر میشوند، عرصه بر غلامان حلقه به گوش کفار تنگ و تنگتر میشود، دامنۀ فتوحات در حال وسعت است، جهان کفر به ستوه آمده، و به تازگی، ناتوانیشان را با پرتاب بمبهای پانزده تُنی به اثبات رسانیده است.
شهید در قصیدهای با عنوان یادگار، دلتنگیش را چنین به تصویر میکشد:
یادگار یادگاری ماند از میان سنگرها عاشقان رفتند و چشمهایم اشکبار ازغم بیحاصلیها کولهباری ماند یاران رفتند کاروان در کاروان در حجم بینهایتِ شوق، محو شدند قامت غباری ماند در وهم خیالم لالهای رویید از هر شهید باتو میگویم شرحه شرحه دردم من ماندم و بغضی سنگین در گلو شرح داغ آفتاب بر ریگزار بی.مزارم در هیاهوی صد گلو یا هوی انا الحق ماند درد دل شقایقها ،روزگاری ماند و من تا کدامین روز باید اندوهناک انتظار در حصار سینهام ثانیه شماری ماند در هجوم بادها یادگاری ماند در دلم از کوچ عاشقان من ماندم و تنهایی و خیال سنگرها وخاکریزها ازعبور سینه سرخان یادگاری ماند و من در غبار کوچه ذهن پر آشوبم من اینجا وددلم در سنگر جا ماندهاست روح سرگردانم از پیکرم جدا ماندهاست شوق پرکشیدنم مجالی مانده و من قدرت پرواز از بالوپرم جا ماندهاست تا چند ورق انتظار وصال را بر دفتر شعرم هجی کنم من ماندم و دفتری از خاطرات جبهه و جنگ و انتظار و انتظار شهادت…..
یکی دیگر از شهدایی که همیشه خنده بر لب بود، اما در اعماق وجود، دردی عمیق داشت شهید ایوب رحمه الله بود. دوستی از او چنین حکایت میکند: ایوب سبیل رحمه الله تانک تک نفرۀ انسانی بود که به ظاهر سرحال و بیغم معلوم میشد، اما در حقیقت غم بزرگی در دل داشت، شبی من و شهید و دوست دیگری از همسنگران تنها بودیم، وقت پهرۀ من بود، با هم رفتیم محل پهره، شهید باذن الله، ایوب سبیل رحمه الله آنجا سفرۀ دلش را برویمان باز کرد، تازه فهمیدم که او از فراق دوست و یار قدیمیش استاد یاسر محزون است و با غم عجیبی شروع به تعریفکردن خاطراتش با شهید کرد و با دلی آکنده از غم، تعریف کرد که: چطور در یک قدمیِ من و جلوی چشمانم شهید شد.
وحقا که فراق همسنگران از سختترین امتحانات الهی بوده و صبر برآن از مشکلترین انواع صبرهاست. خوشاروزی که روح به سوی پروردگار پرواز کند و در کنار همسنگران شهیدم منتظر لقای الهی و همراهی خاتم النبیین صلیاللهعلیهوسلم شود.
این مطلب بدون برچسب(تکونه) می باشد.
دیدگاهها بسته است.