نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
محمد داود مهاجر باری نشستم روی تپهای نه چندان بلند. فکرم را به تماشای رخدادهای این خطه (سرزمین هندوکش) راه دادم؛ بسان دیدن فیلمی که روی پردهی سینما رفته است. به خود گفتم چه خاطرات تلخ و شیرینی که این خاک سرخرنگ را دربر گرفته است! چه رنگینکمانهای سرخی که برفراز افقش خط کشیده اند! […]
محمد داود مهاجر
باری نشستم روی تپهای نه چندان بلند. فکرم را به تماشای رخدادهای این خطه (سرزمین هندوکش) راه دادم؛ بسان دیدن فیلمی که روی پردهی سینما رفته است.
به خود گفتم چه خاطرات تلخ و شیرینی که این خاک سرخرنگ را دربر گرفته است! چه رنگینکمانهای سرخی که برفراز افقش خط کشیده اند! چه سالهای درازی که لحظههای این زمین را امتداد بخشیده اند! چه پیشآمدهای شگفتآوری که در خانههای تکتک این مردم رخ داده است؛ اما اینهمه رویدادهای مهم، جایی در دل تاریخ پیدا نکردهاند!
زیاد اند نویسندگان. مینویسند از خاطرات و واقعات تلخ و شیرین خود. مینویسند از واقعات تاریخیِ دیگر؛ اما این خِطه، خَط غربت به دورش کشیدهاند و کم اند نویسندگانی که بنویسند از حقایق؛ حقایق این مردم، حقایقی که هر کدامش دفترها را پر میکند.
زمانیکه به خاطرات یکفرد از فرزندان مجاهد و سلحشور این خطه گوش میدهم، مرا غرق در اندیشه میکند که: خدایا، اینها چه انسانهای رنجدیدهای اند! با چه ارادههای فولادینی سختیها را بر دوش خود حمل میکنند! تمام زوایای زندگیِشان مملو از کشتهشدن، به اسارت رفتن، معیوب شدن، ترک وطن، مال و اولاد و صدها مشکلات دیگر است؛ ولی بازهم بالا همت اند!
…تپهای که ایستادهام بسیار بلند نیست. هرکسی میتواند رویش بایستد و نیمنگاهی به آنطرف تپه بیندازد تا بتواند احوال آنان را ببیند و سینههای کبود و دلهای غمدیدهی شان را مشاهده کند؛ اما…. .
«اما…» را نمیخواهم تفسیر کنم و توضیحی پیرامونش بنویسم: آنچه عیان است چه حاجت به بیان است!
آنها با همت والای شان ابرههی عصر را شکست دادند. کسی اصلا به فکرش نمیرسید که این ابرهه با فیلهای مدرنش مغلوب شود!
گرچه بعضی از نهفهمان و یا گولخوردگان، این شکست را بخواهند به بیگانگان نسبت دهند! همانگونه که شکست شوروی سابق را به غیر از مجاهدان نسبت دادند؛ اما آفتاب را نمیتوان با دو انگشت پنهان کرد.
انگار مثلیکه غربت با نام مجاهدان عجین شده است و سنگزدن به شاخههای این درخت برومند نصیب هرکس و ناکس گشته است.
….تپهای بلندتر کمی جلوتر از این تپه قرار دارد. رفتن به آنجا کمی شهامتِ بیشتر میخواهد که بنده در توانم نمیبینم. شاید ماجراهایی را آنسو داشته باشد که کاملا مانند عمق دریاست. قصههایی که هیچگاه حکایت نمیشوند و در دل تاریکِ تاریخ میخوابند. وقایعی که صحبت از دریدن پردههاست؛ پردهی دختران مؤمن؛ دخترانی که هتک حرمت شدند و دم نکشیدند. عذاب وجدانی که اشغالگران و اجیران برای آنان آفریدند.
لِه شدن غیرتهایی که در همان دم، بیشتر دم نبردند و کشته شدند.
چه بسا حکایاتی که در اذهان مردمِ این سرزمین راه میرود و چه داستانهای تلخی که این بیکسان و غریبان بهخود دیدهاند؛ اما دم نکشیدند! بسیاری بلند شدند؛ به کوه زدند و چه بسا کسانی که در همان لحظه تیر دشمن را به سینه خریدند.
مادری بود که فرزندش را شبانه جلوی چشمانش از خانه بیرون کرده و با چاقو کشته بودند. او فقط یک قاضی بود و میان مردم -در مناطق زیر کنترل امارت اسلامی- عادلانه به قضاوت میپرداخت؛ اما اشغالگران و مزدورانشان او را جلوی چشمان مادرش پاره پاره کردند. نزد مادرش رفتیم. آهی میکشید و میگفت: کاش در همان دم واسکتی مملو از مواد منفجره میداشتم تا خود را میان آنان منفجر میکردم….! سخنانی که داغتر از تنور بود و حکایتی که ترجمهاش را مادر میتوانست با چند واژهی ساده بگوید. او بارها در میان سخنانش فرزندش را به «پنبهام» یاد مینمود. آری پنبهاش را تکهپاره کرده بودند!
چه داستانهای تلخی رخ داد تا ابرههی زمان را به زانو دربیاورند. مشهور است که: جگر شیر نداری سفر عشق مکن! آری، این مردم جانانه زیستند؛ خاطرات تلخ و شیرین خلق کردند تا اینکه نام مردی را در درازای تاریخ برای خودشان ثبت نمایند و جزو بندگان دربار الهی محسوب شوند، ولانزکی علی الله احدا. خداوند از آنان راضی باد!
این مطلب بدون برچسب(تکونه) می باشد.
دیدگاهها بسته است.