به یاد آن پیر مرد عاشق

برگی از خاطرات جهادی/ بخش هفتم صارم محمود این پیر مرد، از سلاح‌شوران دوران جهاد شوروی بود؛ از آن دسته عاشقانِ از قافله‌ بازمانده، از جگرسوختگان دربار عشق، از زخمیان از پا در اُفتادهٔ جنگ؛ از آن پاره کسانی‌که می‌توانستی عشق را از حرف‌حرف سخنانش بخوانی و از قطره‌قطره اشکی که از چشمانش می‌چکید، معنا […]

برگی از خاطرات جهادی/ بخش هفتم

صارم محمود

این پیر مرد، از سلاح‌شوران دوران جهاد شوروی بود؛ از آن دسته عاشقانِ از قافله‌ بازمانده، از جگرسوختگان دربار عشق، از زخمیان از پا در اُفتادهٔ جنگ؛ از آن پاره کسانی‌که می‌توانستی عشق را از حرف‌حرف سخنانش بخوانی و از قطره‌قطره اشکی که از چشمانش می‌چکید، معنا کنی.

این عاشق، از ناحیهٔ پا معذور بود و نمی‌توانست بدون عصا راه برود و از طرفی دیگر، پیری تا جایی‌که توانسته بود او را فشرده و ضعیف‌ کرده بود؛ ولی هرگز نتوانسته بود از درون سینه‌اش جوهر گران‌بهای عشق را بستاند! عشق بر تاروپود او تنیده بود و چنان در رگ و پی‌اش موج می‌زد که گویا آمده است تا اسمش را برای استشهادی بنویسد؛ حقا که چنان پیرمردانِ جوان‌عزمِ زیادی در این بیشه وجود دارند که هرگز نخواسته‌اند تا جوانان تازه‌ به ‌دوران ‌رسیده، گوی سبقت را از ایشان بربایند و غرور پیری‌شان را دَرهم بشکنند.

برای نویسنده نیز توفیق هم‌صحبتی دسته‌ای از این عاشقان پاک نصیب شده است که اگر فرصت باقی بود، در حلقه‌های آتی به چند داستان از آن‌ها می‌پردازیم -ان‌شاءالله-.

پسر این پیر مرد عاشق تخلفی انجام داده بود و به این علت مسئولین او را خلع سلاح کرده بودند و این امر پدر پیرش را وا داشته بود تا با اشک‌های معصومانه‌اش پیش شهید زید -تقبله‌الله- برای سفارش از او، بیاید و سفرهٔ دلش را باز بکند.

او از دوران جهاد خودش می‌گفت و اشک امانش را می‌برید؛ مکث کوتاهی می‌کرد و نفسی می‌گرفت و با روحیهٔ تازه‌تری ادامه می‌داد؛ چنان با شور و شعف صحبت می‌کرد که اگر به او مهلت داده می‌شد، شاید صحبت‌هایش ساعت‌ها، بلکه روزها وشب‌ها طول می‌کشید؛ مگر انسان از مشق درسِ عشق لیلا خسته می‌شود؟ درست است با حلوَا حلوا‌ گفتن دهن شیرین نمی‌شود؛ ولی با لیلالیلا گفتن چرا!

می‌گفت: ما که از پا در افتادیم و از قافله باز ماندیم و از شهادت محروم شدیم (گرچه امید در سخنانش موج می‌زد) ولی این جوان را بر شانه‌های شکستهٔ خودم بالا کردم تا او از این نعمت بزرگ محروم نماند؛ اما این فرزند ناخلفم چنین می‌کند… و شروع کرد به گریه کردن؛ چنان هق‌هقِ گریه‌هایش بالا گرفته بود که افراد دور و نزدیک‌مان را به خود متوجه کرد.

این عاشق واقعی با سخنان رقت‌بار خویش اشک‌های‌مان را در آورد و ما را به اعتراف واداشت تا بگوییم که: تا حال، ما در قدم‌های نخست وادی پر خار عشق هستیم و باید زیاد بکوشیم و زیاد دعا کنیم تا پروبال‌شکسته در میدان عشق باقی نمانیم.

بخش ششم (گذشته): همگام با شهید زید؛ نمونه ای از اخلاص و ایثار