به‌ سوی ارزگان (قسمت پنجم و اخیر)

سفرنامه وحید روستایی بخش اول – بخش دوم – بخش سوم – بخش چهارم در قسمت قبلی این نوشته خاطرۀ از «شنه کلا/قلعۀ سبز» را با دوستان در میان گذاشتیم، از زیبایی‌هایش گفتیم و همچنان روی مهمان‌نوازی افغان‌ها مکثی داشتیم، در این قسمت می‌خواهیم ادامه آن را بنویسیم. شب را با آرامی در «شنه کلا» […]

سفرنامه

وحید روستایی

بخش اول بخش دومبخش سومبخش چهارم

در قسمت قبلی این نوشته خاطرۀ از «شنه کلا/قلعۀ سبز» را با دوستان در میان گذاشتیم، از زیبایی‌هایش گفتیم و همچنان روی مهمان‌نوازی افغان‌ها مکثی داشتیم، در این قسمت می‌خواهیم ادامه آن را بنویسیم.

شب را با آرامی در «شنه کلا» گذراندیم؛ خواب شیرینِ که عروسان اگر از لذتش خبر بیابند غبطه‌اش را خواهند خورد. اگرچه ترک دیار و گذاشتن خانه و کاشانه مشکلات خود را دارد و انسان بر مبنای انسان‌بودن و داشتن ضعف ذاتی تحملش را سخت می‌پندارد، ولی سفر به خاطر جهاد و یا به خاطر طلب علم ثواب بزرگ دارد؛ رسول الله صلی الله علیه وسلم می‌فرماید: «تَضَمَّنَ اللهُ لِمَنْ خَرَجَ فِی سَبِیلِهِ، لا یُخْرِجُهُ إلا جِهَاداً فِی سَبِیلی، وَإِیمَاناً بِی، وَتَصْدِیقاً بِرُسُلِی، فَهُوَ عَلَی ضَامِنٌ أَنْ أُدْخِلَهُ الجَنَّه، أَوْ أُرْجِعَهُ إلى مَسْکَنِهِ الذِی خَرَجَ مِنْهُ، نَائِلاً مَا نَالَ مِنْ أَجْرٍ أَوْ غَنِیمَهٍ ». ترجمه: الله چنین تضمین نموده برای کسی‌که در راه او بیرون آید و او را چیزی جز جهاد در راهم و ایمان به من و تصدیق به فرستادگانم، بیرون نکرده باشد، پس ضامن هستم که او را به بهشت داخل کنم، یا اینکه او را همراه مزد یا غنیمت به منزلی که از آن برآمده بازگردانم.

شاعر می‌گوید:

فإن قیل فی الأسفار هم وکربه
وتشتیت شمل وارتکاب الشدائد
فموت الفتى خیر له من حیاته
بدار هوان بین واش وحاسد

ترجمه: اگر گفته شود که سفرها با غم و سختی‌ها همراه‌اند، (در جواب بگو) مرگ جوان برایش بهتر از این است که با ذلت و زبونی در میان سخن‌چینان و مفسدان زندگی کند.

صبح وقت چای را نوشیدیم و با دوستان خود حرکت کردیم، هر قدر از «شنه کلا» دور می‌شدیم، محبتش در دل‌های‌مان بیشتر می‌شد. تا رسیدن به مرکز ارزگان از چندین بازار گذشتیم. بازارهای کوچکی که مردم برای حل مشکلات خود ساخته بودند و با وجود خورد بودن تمام ضروریات مردم در آن مرفوع می‌شد. پس از چند ساعت سفر در یک مسیر طولانی و طاقت‌فرسا بالاخره به مرکز ارزگان رسیدیم. حافظ عبدالله (نام مستعار) میزبان ما بود.

حافظ عبدالله سال‌های طولانی را در جهاد سپری کرده و سختی‌های زیادی را در راه جهاد متحمل گردیده بود. برایم از دشواری‌های روزهای اول جهاد قصه می‌کرد، از فقر مجاهدین، از گرسنگی‌های که در سنگر می‌کشیدند، از نبود آب و از دیگر مشکلات. او در ادامه سخنانش روزهایی را یادآور شد که آن‌ها اکنون در آن قرار دارند و در چند کیلومتری ترینکوت مراکز جهادی افراز کرده‌اند و هر از گاهی بالای دشمن عملیات به راه می‌اندازند؛ ادامه سخنان حافظ صاحب این سخن را در ذهن انسان می‌آورد:

وَلا بُـدَّ لِلَّیـْلِ أنْ یَنْجَلِــی
وَلا بُدَّ للقَیْدِ أَنْ یَـنْکَسِـر
وَمَنْ یتهیب صُعُودَ الجِبَـالِ
یَعِشْ أبَدَ الدَهرِ بَیْنَ الحُفرْ

ترجمه: ظلمت و تاریکی شب را پایانی است و قیدهای زندان حتماً شکسته خواهند شد. (اما) کسی که از بلند رفتن به تارک کوه‌ها – رسیدن به بزرگی و عزت – می‌ترسد، همیشه در عمق گودال‌ها و دره‌ها زندگی خواهد کرد.

قصه‌های حافظ صاحب طولانی و پرکشش بود ولی ما به مقصد دیگری در حرکت بودیم و باید می‌رفتیم. نان شب را صرف کردیم و با دوستان خویش به حرکت افتادیم. دو تن از دوستان حافظ صاحب به‌عنوان راهنما در جلو ما سوار بر موتر سیکل در حرکت بودند. حرکت موتر، جمپ‌ها و صدای ترانه جهادی برای مسافری که ماه‌ها از خانه دور باشد حس عجیبی می‌دهد و اگر صادقانه بگویم سختی‌های راه جهاد اگر با اندکی سهولت‌ها همراه باشند حلاوت دیگر دارد و این مسئله را در یک موضوع جداگانه قبلاً به دوستان و خوانندگان مجله «حقیقت» نوشته بودم.

در تاریکی شب متوجه موترسایکل راهنما شدم. آن‌ها اشارۀ سمت راست موتر سیکل خویش را به‌رسم نشانی روشن گذاشته بودند تا ما راه را غلط نکنیم. من با دقت هرچه بیشتر به آن خیره شدم و نمی‌دانم در ذهنم چه می‌گذشت. در این اثنا دوستان موتر سایکل سوار صدا زدند که موتر را ایستاد کنید چاپه است. چاپه، حملات شب هنگامی را که اشغالگران با همکاری مزدوران داخلی خود انجام می‌دهند «چاپه» می‌گویند. چند لحظه گذشت، شاید هم چند ثانیه‌ای؛ صدای غرش طیارات فضا را در هم پیچید. از موتر پیاده شدیم و به باغی داخل شدیم. باغ بزرگی بود که درختانش مثمر احساس می‌شدند. ولی در آن ظلمت شب نمی‌دانم که کدام نوع درختان در آن وجود داشت.

اشغالگران وحشی برای شکستن روحیه مردم و مجاهدین شب‌هنگام با طیارات خویش به مصاف مجاهدین می‌آیند، آن‌ها خود معترف‌اند که نتوانستند مجاهدین را شکست بدهند ولی ما می‌گوییم که پرواز این طیارات در نیمه‌شب‌ها بر فراز قریه‌ها و دهات اطفال و زنان را به امراض روانی مبتلا ساخته است، آمریکا و همکارانش باید به خاطر این جرم بزرگ مورد محاکمه قرار گیرند.
تجربۀ در چاپه گیر ماندن را نداشتم، اگرچه بار دیگری در ولسوالی دشت ارچی ولایت قندوز شاهد این عملیات بودم. من و مولوی معصوم‌الله با هم نزدیک نشسته بودیم؛ و گاه‌گاهی با یکدیگر سخن رد و بدل می‌کردیم. تعجب می‌کنم و شاید هم این فضل و رحمت خداوند باشد. در آن شب ظلمانی که صدای غرش طیارات گوش‌ها را می‌خراشید و صدای بمباران خواب را از چشم می‌ربود خوابم برده بود. مولوی معصوم‌الله صدایم زد که برخیز برویم چاپه ختم شد. برخاستم. هیچ ترسی در دلم راه نیافته بود و در آن شب هرگز به مرگ فکر نمی‌کردم.

گاهی با خود می‌اندیشم که چرا در جهاد علیه آمریکایی‌ها شهید نشدم. باری حاجی عبدالرحیم تقبله‌الله برایم قصه کرده گفت: (بالای معسکر ما بمباران شد. در آن حادثه تمامی دوستان ما به‌جز من و چند تن دیگر همه شهید شدند. در آن شب و در آن حال به فکر دخترانم شدم و با خود گفتم که کاش دخترانم را به شوهر می‌دادم و بعداً شهید می‌شدم. ای‌کاش این فکر را نمی‌کردم و ای‌کاش شهید می‌شدم. الله عزوجل نزد گمان بنده‌اش می‌باشد؛ رسول الله صلی الله علیه وسلم می‌فرماید: «یقُولُ اللَّه تَعالى: أَنَا عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِی بِی». شاید هم من از صدق دل آرزوی شهادت نکرده باشم؛ و آرزویم همین است که با کفن خون‌آلود با رب العلمین ملاقات کنم.

شب را در همان نزدیکی‌ها در یک مسجد گذراندیم. حسب معلومات، اشغالگران وحشی در آن شب دو فرد ملکی را شهید کرده بودند و چند تن دیگر را زخمی و به مجاهدین امارت اسلامی هیچ نوع آسیبی نرسیده بود. اگرچه شاید راپورهای رسانه‌های مزدور طور دیگری باشد. آن‌ها تعداد تلفات را با گردش طیارات حساب می‌کنند؟! و اخبار را از دهان دروغ‌گویان به نشر می‌رسانند و منابع‌شان هم چون خودشان اوباشان دروغ‌گو هستند.

در اخیر از الله عزوجل امید دارم که بنده را توفیق عطا فرماید تا بتوانم با این قلم شکسته خود قهرمانی‌ها، شاهکار‌ها و فداکاری‌های این ملت بزرگ را، اعم از مردان، زنان و اطفال به جهانیان انعکاس دهم تا آن‌ها از شجاعت و بهادری آن‌ها آگاه شوند؛ قلم‌زدن در چنین مواردی جالب، خوش‌آیند و درخور اهمیت است، نوشتن دربارۀ شاهکارهای یک ملت در حقیقت نوشتن تاریخ است، نوشتن تاریخ یک ملت از مصادر دقیق دینی بر گردن نویسندگان می‌باشد و آرزو دارم که نویسندگان دیگر هم برای قلم‌زدن در چنین مواردی آمادگی بگیرند؛ و من الله التوفیق. پایان