از سنگرهای خاشرود تا معسکرهای برابچه

برگی از خاطرات جهادی / بخش ۲ صارم محمود بخش اول: حکایت اولین تشکیل ده‌روزه‌ام در ولایت فراه تعطیلات سال ۱۳۹۲فرا رسید و ما سرا پا شوق تا بار دیگر چشمان‌مان را با دیدار جمال پر جلال مجاهدان راه حق، سرمه کنیم. این‌بار دوستان مامورمان کردند تا برای تعلیم عازم شهر شهدا و فاتحان؛ یعنی […]

برگی از خاطرات جهادی / بخش ۲

صارم محمود

بخش اول: حکایت اولین تشکیل ده‌روزه‌ام در ولایت فراه

تعطیلات سال ۱۳۹۲فرا رسید و ما سرا پا شوق تا بار دیگر چشمان‌مان را با دیدار جمال پر جلال مجاهدان راه حق، سرمه کنیم. این‌بار دوستان مامورمان کردند تا برای تعلیم عازم شهر شهدا و فاتحان؛ یعنی شهر خوش‌نام برابچه شویم. بنده نیز آرزوی دیرینه‌ام بود تا سفری به شهر نیک‌نام برابچه داشته باشم و از انفاس نفیس عارفان در خون خفته این دیار، توشه معنوی بگیرم.

چند روزی را در ولسوالی خاشرود منتظر ماندیم تا سواری‌ای ترتیب داده شود و ما به بهرامچه راه‌سپار شویم. آن زمان والی شهر نیمروز مولوی عبد العزیز انصاری بود و مسوول قطعه خاص، حاجی حافظ غلام الله حفظهما ‌الله. تنور جنگ نسبتا خوب داغ بود. هر شب دوستان برنامه‌ای داشتند؛ شبی برای کاشتن مین می‌رفتند، شبی هم تعرض بر قرارگاهی و  شب دیگری سراغ پهره‌داران بی‌چاره.

افرادی را از دور می‌دیدم؛ انسان‌های پر نشاط، کارکن ورزمنده‌ای به نظر می‌رسیدند. جسته و رفته تصاویر کوتاهی از یکایک‌شان در این چند مدت در ذهن باقی ماند؛ بعدها اکثر این رزمندگان راه‌حق، مردانه به دیار باقی شتافتند، وهر فردی تبدیل به ستاره درخشانی در تاریخ رجال‌پرور افغانستان گشت. چه نیک هست این تصاویر کوتاه را با شما شریک بسازم.

شهید بلال خوش‌بو:

جوانی پر شور و حماسه؛ با موهای ژولیده؛ ورنگ چهره‌ نسبتا سیاه؛ مایل به گندم‌گون؛ همیشه قناصه به دست بود و جمعی از دوستان دور‌وبرش حلقه می‌زدند و گل می‌گفتند و در می‌سفتند؛ از دوستان روزانه می‌شنیدم که می‌گفتند، دیشب بلال یکی را از پا در آورده، این داستان همه روزه‌ بلال‌مان بود. خواب را از سر دشمنان ربوده بود؛ برابچه‌که رسیده بودیم و در محضر مولوی انصاری حفظه‌الله حضور داشتیم، آنجا نیز ذکر خیر بلال به گوش‌مان می‌رسید و دوستان گزارش شاه‌کارهای بلال را به حاجی انصاری حفظه‌الله می‌رساندند و حاجی نیز یک‌مخابره کلانی را به عنوان هدیه و یا به اصطلاح «فَی» تشویقی به ایشان دادند.

شهید استاد یاسر:

جوانی خوش‌رو؛ دارای چشم‌های کلان (چنین جوانی  مه‌رویی را تا آن‌زمان ندیده بودم) نسبتا انسان جدی. همیشه با قومندان نام‌دار محاذِ حاجی سیف‌الله رحمه‌الله؛ حاجی حافظ غلام‌الله بود وداشت نقش سکرتر و یا هم بادیگارد ویژه ایشان را ایفا می‌کرد. قرار بود در خود خاشرود، استاد یاسر به ما تعلیم عملی مین‌وبارود را بدهند که تقدیر طور دیگری رقم خورده بود. البته سعادت تلمذ بر درس ایشان نصیب‌مان شد؛ آنگاه که برابچه بودیم، آمدند و در مورد یک فرمول توضیحاتی به ما دادند. یک صحنه فوق‌العاده زیبایی از ایشان در ذهن باقی‌ست که عینا یک حدیثی از احادیث پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وسلم را یاد آور می‌شد وآن داستان از این قرار است: در اتاق نشسته بودیم که ناگه مخابره شد که دشمن به چند کیلومتری (نمی‌دانم کجا) خودش را نزدیک کرده است؛ حاجی صاحب دستور آماده باش دادند. استاد یاسر با چستی وجالاکی فوق الوصفی چانته به تن کرد و با سرعت به طرف درب اتاق شتافت؛ عینا این صحنه، این حدیث نبوی را در ذهن تداعی کرد: «من خیر معاش الناس لهم رجل ممسک عنان فرسه فی سبیل الله یطیر على متنه کلما سمع هیعه أو فزعه طار علیه ینبغی القتل و الموت من مظانه أو رجل».

شهید محمود:

با یکی از دوستان در جمع مجاهدینی که از تشکیل برگشته بودند، حضور داشتیم. نوجوانی خوش‌خنده، ساده‌مزاج، و کمی نسبتا پر گوشت سوژه مجاهدین قرار گرفته بود و دوستان به شوخی طعنه‌اش می‌زدند که نمی‌دانم چرا در کمین فلان کار را انجام دادی که نباید انجام می‌گرفت. آن دوستی که من با او هم‌سفر بودم، رو کرد به من وگفت: این دوست‌مان اگر در مدرسه می‌بود، شاید کسی تحویلش نمی‌گرفت؛ لیکن نگاه کن خداوند چه خدمات بزرگی از این مرد می‌گیرد. این دوست یکی از دوستان دلاور، مین‌کار و فعال این منطقه هست. منم خیلی به وجود‌اش غبطه خوردم.

تصاویر دیگری نیز در ذهن باقی است، ولی نمی‌دانم این فرشته‌صفتان کِی بودند و حتی اسم‌هایشان را نیز بخاطر ندارم ونمی‌دانم آیا ایشان در قید حیات هستند یا این‌ها نیز آسمانی شده‌اند….

بگذریم…

موتر آماده شد و ما خاشرود را به قصد برابچه ترک گفتیم. مسیر خاشرود تا برابچه، مسیر طولانی‌ای است. اگر با قاچاق‌بران همسفر باشی، هم طولانی‌تر می‌شود، هم‌خطرناک‌تر و نیز سخت‌تر.

بعد از یک روز مسافرت و چندی ساعت، نزدیکای برابچه رسیدیم. کوه بزرگی توجه‌مان را به خود جلب می‌کرد. دوست راه‌بلدمان گفت، این کوه معروف سامولی است.

کم‌کم نسیم خوش‌وخنک شام‌گاهی وفضای عطر آگین برابچه خستگی‌های راه را از ما می‌زدود و نشاط وسر زندگی عجیبی به ما می‌بخشید. آن دوست – خدایش بهترین پاداش‌ها را دهد- سر هر چند قدمی تاریخ شهیدی را بازگو می‌نمود و از جان‌نثاری و قربانی‌های مجاهدان حق می‌گفت و ما نیز بیشتر روحیه می‌گرفتیم و چند برابر چارج می‌شدیم.

وارد برابچه شدیم؛ چون شام‌گاه بود به اتاق مولوی عارف حفظه‌الله رفتیم تا شب را آنجا بگذرانیم. چند شبی را آنجا گذرانیدم تا ترتیب معسکرمان داده شود. در این اتاق چند نکته خیلی تحت تاثیرم گذاشت. یکی سادگی و بی‌تکلفی مجاهدان این اتاق و دیگری ادب بیش از حد ایشان و مورد اخیر طلب صادقشان.

بگذارید یادی کنم از آن عابد شب زنده‌دار، کسی که کاملا وقف مسجد بود وشب‌ها را به عبادت اختصاص داده وروزها نیر روزه داشت و فقط هنگام تشکیلات از مسجد بیرون می‌رفت. شب اول‌که رفتیم پیش این مجاهد پارسا، بر خورد معمولی‌ای نسبت به ما داشت. روزی، بعد از نماز صبح یکی از دوستان ما را احضار کرد. نمی‌دانم روز چندم بود. به دوست‌مان گفته بود، دیریست پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وسلم پیش من نیامده بود ولی هنگامی که شما به این اتاق آمدید، پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وسلم را دیدم از موتر شما پایین آمد و با شما به پیش ما آمد. با شنیدن این سخنان، اشک‌ها خوش‌حالی بی‌اختیار از چشمانم سرازیر شد. خداوند این عالم عابد وپارسا را در جوار بهترین رحمت‌هایش حشر کند.

ترتیبات معسکرمان درست شد و ما به معسکر خوش‌نام امام ابوحنیفه انتقال داده شدیم. استاد رضوان یکی از نخبه‌ترین اساتید ومدربین‌کوشا برابچه هست. چنان شیوا وبا درد وسوز سخن می‌گوید که مخاطب‌اش را در ظرف چند دقیقه میخ‌کوب و شیفته خود خود می‌گرداند. نگارنده تا حالا نیز حرارت کلماتش را در وجودش حس می‌کند. استاد رضوان دو شاگرد ارشد که بعنوان استاد در معسکر امام ابوحنیفه مشغول به فعالیت بودند، داشت؛ یکی اسم‌اش استاد محمد بود و دیگری به گمان استاد عبدالرحمن؛ چنان شاگردان مودب و مطیعی را کم‌دیده بودم.

استاد جوان دیگری بود به‌نام استاد مدنی، جوانی چست‌وچالاک، سرزنده و پر شور و صاحب ذوق. هر ازگاهی سروده‌های حماسی‌ای برای‌مان می‌خواند. بگذارید صریح بگویم من از این استاد جوان و پر شور وحماسه خیلی متاثر بودم وآرزو می‌کردم ای‌کاش چنان نیرو و نشاطی به من داده می‌شد.

از چانس نیک‌مان دوستان هم‌معسکرمان چند نفر از تحصیل‌کردگان جامعه ابن عباس بودند؛ مصعب دوست دوست‌داشتنی من بود. دارای ذوق عالی ولهجه سلیسی بود. همیشه در اتاق سرود عربی درست می‌کردیم و می‌نواختیم و کلی لذت می‌بردیم.

چند اتاق در گوشه‌ای از معسکر امام ابوحنیفه رحمه الله و جود داشت که چند مدتی را ما آنجا گذرانیدم. می‌گفتند این اتاق‌ها جن دارند و کسانی که قبل از شما اینجا سکونت گزیده‌اند را نیز اذیت کرده‌اند. از خدا که مخفی نیست از شما هم مخفی نماند، ما هم ضربه خودمان را از دست این جن‌ها خوردیم و کمی شب‌ها نیز اذیت شدیم.

دوستان خاطرات این شب‌ها را در چند قطعه شعر در آوردند وآن اشعار بدین قراراند:

کنّا فی جمعه خان     وربّنا رحمان

استادنا رضوان          عدوّنا شیطان

سکنّا بین الجان        هی تضرب الجدران

فی أثناء اللیل         تخوف الإخوان

یاد آن روزها و آن رفیقان و آن اساتید مخلص وخیر خواه بخیر.

از این معسکر به معسکر دیگری انتقال داده شدیم. آنجا اساتیدمان نسبتا صمیمی‌تر و برخوردشان عادی‌تر بود.

استاد حسان؛ جوانی خوش‌چهره وخوش‌اخلاق ومخلص که یکی از اساتید جدیدمان بود. استاد صارم استاد دیگری که شیفته اخلاق و اخلاصش شده بودیم، در این معسکر و با این اساتید، روزهای خیلی صمیمی و خوشی را سپری می‌کردیم.

چند صباحی با استاد راشد؛ استاد بارود و متفجرات گذرانیدم، استاد راشد مجسمه تلاش وپشتکار بود. خیلی انسان جدی، مخلص و پر شوری بود. خیلی درس‌ها از این استاد جوان آموختیم. خداوند طول عمر با برکت به ایشان و تمام اساتیدمان عنایت کند.

گذری به قبرستان شهدای صالحین وبازگشت به شهر و دیارمان:

روزی که تعلیمات‌مان تمام شد، اساتید عزیز ما را به قبرستان شهدای صالحین بردند. آنجا انسان‌های بزرگی همچون اختر محمد عثمانی؛ خلیفه و معاون سابق امیر المومنین ملا عمر مجاهد رحمه‌الله، مولانا محمود، امیر محاذ و رهبر حرکت قوم بلوچ‌ که در گوشه‌گوشه افغانستان در حال پیکار و مبارزه زیر پرچم امارت اسلامی هستند و یکی از معدود افرادی‌که بعد از شکست تحریک در سخت‌ترین وپر خفقان‌ترین شرایط، شروع به زنده نمودن جهاد کرد و ده‌ها شهید و فرمان‌ده دیگر آرمیده‌اند. قبرهای خیلی ساده‌ و بدون کدام آراستگی و زینت. ولی سراسر این مقبره را آرامش و وقار پوشانده بود. شعر زیبایی نوشته شده با سنگ‌های سفید و درشت بر بالای کوهی از کوه‌های دور و بر مقبره، نظرمان را جلب کرد:

بنا کردند خوش رسمی به خاک و خون غلطیدند
خدا رحمت کند آن عاشقان پاک طینت را