آن‌گاه که آرامش الهی نازل شد

سلسله همگام با عاشقان شهادت/ بخش ۱۰ ابویحیی بلوچی بخش اول: مجاهدان عاشقان حقیقی شهادت بخش دوم: غربت مجاهدان راه الله بخش سوم: داغ دیدگان میدان بخش چهارم: انقلاب درونی در میدان جهاد بخش پنجم: فرار به میدان جهاد بخش ششم: خواب های رحمانی و الهام های رحمانی بخش هفتم: رنگ خون، اما بوی مشک […]

سلسله همگام با عاشقان شهادت/ بخش ۱۰

ابویحیی بلوچی

بخش اول: مجاهدان عاشقان حقیقی شهادت
بخش دوم: غربت مجاهدان راه الله
بخش سوم: داغ دیدگان میدان
بخش چهارم: انقلاب درونی در میدان جهاد
بخش پنجم: فرار به میدان جهاد
بخش ششم: خواب های رحمانی و الهام های رحمانی
بخش هفتم: رنگ خون، اما بوی مشک
بخش هشتم: پیشوایان شجاعت و مروت
بخش نهم: تواضع دلاوران در مقابل مجاهدان

عصر یکی از روزهای سرد زمستانی، در حالی که کنار اتاق مشغول گشت‌وگذار بودیم، دوستی با سرعت خود را به ما رساند و ما را به اتاق مرکزی برد، نماز عصر را خواندیم و خبر رسید که قرار است عملیاتی برویم. بعد از خواندن نماز عصر، بلافاصله یکی از فرماندهان عملیات من را صدا زد و گفت: فورا خود را آماده کن و دم در بیا!

چانته و سلاحم را برداشتم و آرام آرام به سمت امیرم رفتم، موتور سایکل را سوار شدیم و به سوی مکانی نامعلوم می‌رفتیم، بعد از پنج دقیقه به جایی متروکه رسیدیم، آن‌جا صبر کردیم تا دو مجاهد دیگر به ما پیوستند.

در فاصلۀ میان نماز عصر و مغرب، فرصتِ عصر جمعه را غنیمت شمردم و در حالی که از جزئیات عملیات هیچ اطلاعی نداشتم، خود را به خدایم سپردم و در دلم با خدای رحمانم مناجات می‌کردم. بالاخره با غروب خورشید، تاریکی منطقه را فراگرفت و ما شهسواران تاریکی‌ها در آن شبِ سرد و تاریک از کنار پوسته‌های دشمن، یکی پس از دیگری می‌گذشتیم.

شب را تا ساعت‌ دو، در کمین تانک‌های دشمن نشسته بودیم، ساعت دوی شب دوستان کار را روی یک پوسته که چند کیلومتر از ما فاصله داشت، شروع کردند و ما با مخابره روند جنگ‌ را دنبال می‌کردیم‌، تقریبا چهل دقیقه از شروع عملیات گذشته بود که تانک‌های دشمن روانۀ پوسته شدند، هنوز به محل کمین ما نرسیده ‌بودند که راه خود را تغییر دادند. ما در معرض دیدشان قرار گرفتیم و تیر باریدن گرفت، در هر صورت، با موترسایکل به عقب برگشتیم، در حالی که تانک‌ها هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند، راننده موترسایکل سعی می‌کرد که از آن‌ها فاصله بگیرد تا تیرهای‌شان به ما آسیبی نرسانند.

سرعتِ بالای‌ مان، و نبود چراغ باعث شد تا دوبار به زمین بخوریم، بار دوم با سرعت بالا از روی تپه‌ای پرت شدیم، اطراف‌مان زمین ناهمواری بود که جایی پشت‌ تپه‌ای سنگر گرفتیم، تا تپه مانعی در برابر تیرهای دوشکه و زیکویک باشد. در هر صورت، تانک‌ها رفتند و ما بعد از گذراندن دقایقی سخت، دوستان‌مان را پیدا کردیم و جایی به انتظارشان نشستیم.

هنوز استرسِ آن لحظه از وجودم خارج نشده‌بود که احساس آرامشی عجیب به من دست داد، سلاح را بدست گرفتم و به پشت خوابیدم، در آن لحظۀ سخت، در حالی که پوسته‌های دشمن در چند کیلومتریِ ما بودند و تانک‌های دشمن هنوز تیر می‌زدند و درد دست‌وپا ما را رها نمی‌کرد، آرامشی به ما دست داد که از همۀ این‌ها غافل شدیم و هرچه درد و سختی بود فراموش کردیم و اطمینان حاصل کردیم که این آرامش، همان سکینه‌ای هست که الله متعال در باتلاق مشکلات و در سخت‌ترین لحظات بر سربازانش نازل می‌کند.

در مین‌کاری‌های کمربند خاشرود، جایی که سربازان دشمن، در قلعه‌ها و پوسته‌های محکم‌شان، شب‌ها را به زور مواد مخدر بیدار می‌مانند و از ترس سلاح لیزری مجاهدین، خواب از سرشان می‌پرد، مجاهدین در چند متریِ دشمن، هنگام مین‌کاری آرامش الهی را احساس می‌کردند و برای لحظاتی کوتاه ناخواسته چرت می‌زدند.

در جنگ احد، بعد از اینکه بسیاری از اصحاب کرام به شهادت رسیدند و بسیاری زخمی شدند، الله متعال در لابه‌لای جنگ بر آن‌ها آرامشی نازل کرد که وسط جنگ خواب می‌رفتند و شمشیر از دستان‌شان می‌افتاد. الله متعال در اوج سختی‌ها و لحظاتی که مشکلات و مصیبت‌ها کمر همت را بستند تا سرباز الهی را از پای درآوردند؛ رحمت الهی شامل حال بنده‌اش می‌شود و سکینه‌اش را نازل می‌کند.