حکایت اولین تشکیل ده‌روزه‌ام در ولایت فراه

برگی از خاطرات جهادی صارم محمود تقریبا تعطیلات سال ۱۳۹۱ بود که اولین تشکیل‌ام را در ظرف چند روز محدود در ولایت فراه گذراندم. این تشکیل گرچه بیشتر از ده روز طول نکشید، ولی تاثیرات چند ماه و چند سال را بر روح و روانم گذاشت. در آغازین روزهای تشکیل با امیر «ضمیر» آشنا شدم؛ […]

برگی از خاطرات جهادی

صارم محمود

تقریبا تعطیلات سال ۱۳۹۱ بود که اولین تشکیل‌ام را در ظرف چند روز محدود در ولایت فراه گذراندم. این تشکیل گرچه بیشتر از ده روز طول نکشید، ولی تاثیرات چند ماه و چند سال را بر روح و روانم گذاشت.

در آغازین روزهای تشکیل با امیر «ضمیر» آشنا شدم؛ امیر ضمیر برادر شهید عبدالسلام معروف به راکتی که یکی از انسان‌های نیک، امانت‌دار و مقاوم این مرزوبوم بود، است. او در آن زمان به‌گمانم ولسوال ملکی ولسوالی پشت‌رود بود. (ولسوالی پشت‌رود یکی از ولسوالی‌های ولایت فراه در غرب افغانستان است. جمعیت این ناحیه نزدیک به ۳۶،۳۱۵ نفر اعلام شده‌ است. ولسوالی پشت‌رود در ۲۸ کیلومتری شمال فراه موقعیت دارد که از ۶۴ روستا تشکیل گردیده‌است. ویکی‌پدیا).

امیر ضمیر انسان مجرّب، جنگ‌جو و جنگ دیده‌ای بود. کم‌سخن، مهربان و بامتانت بود. همیشه در مورد حالات اضطراری‌ای که بر مجاهدین طاری می‌شود، برای‌مان نکته می‌گفت و از شهادت دوستان مهاجر و کم‌تجربه‌ای که از کم‌تجربگی‌شان مجاهدین ضربه خوردند، می‌گفت، رنج می‌برد و سعی داشت تا این حکایت‌های تلخ دیگر تکرار نشود.

مجاهد دیگری که برای‌مان الگو و نمونه گشت و تاثیر زیادی بر معنویات‌مان ایجاد کرد به‌گمان اسم‌اش  سیلاب بود. موهای بزرگی داشت. آثار وسیمای انسان‌های عابد در وجود او نمایان بود. همیشه چشم‌هایش را سرمه می‌زد و زبان‌اش با ذکر خداوند تَر بود. یک روز دوستی حکایت عجیبی از سیلاب می‌کرد، می‌گفت: پاسی از شب گذشته بود که با صدای (الله، الله) از خواب پریدم، به چپ‌وراستم نگاه کردم، دیدم سیلاب است، ولی چشم‌هایش بسته است و زبانش کلمه الله، الله را تکرار می‌کند. شب‌های بعدی دوستان دیگری شاهد این امر شدند تا اینکه همه دوستان با این امر عجیبِ سیلاب وعادت نیک‌اش انس گرفتند. سیلاب انسان متواضع وبی‌نهایت مودبی بود. تمام سعی‌اش بر این بود تا خدمتی برای مجاهدی  انجام بدهد. او اخلاق نیک ولبِ خندانی داشت؛ به‌گونه‌ای که در این چند مدت در کنارش، هرگز احساس غربت و تنهایی نکردیم. حالا بعد از هشت‌سال نمی‌دانم این بزرگ مرد، زنده است یا شهید شده‌اند؛ اگر زنده است خدایش حفاظت‌ کند واگر شهید شده‌اند خداوند پاک شهادت‌اش را قبول درگاه خود گرداند.

نیک است داستان نسبتا تلخِ سختی‌ها و سر در گمی‌هایی که در ابتدای مسیر  برداشت کردیم، را نیز برای تان بازگو کنم.

دوستان با مجاهدین هماهنگ کرده بودند که چند دوست بخاطر تشکیل پیش شما می‌آیند. در آن زمان قومندان امنیه مرکز شهر فراه قومندان عبد الصمد بود. این قومندان یک غلام به تمام معنی، ظالم نام‌دار، و فاسق بی‌بدیل بود. در اذیت کردن علما وطلاب و در تنگنا گذاشتن‌شان از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کرد. هر فردی از ساکنان ولایت فراه را اگر در مورد این قومندان بدنام بپرسی، شاید خاطره بدی در چنته داشته باشد. (خداوند این ظالم بدنام را اگر قابل هدایت نیست به سزای اعمالش هرچه زودتر برساند تا ملت مظلوم از شرش راحت شوند).

مرکز فراه در آن روزها جوّ نظامی‌ وامنیتیِ عجیبی به‌خود گرفته بود. سر هر چهار راهی‌ای یک ایست بازرسی بر پا کرده بودند. ما هم از قضای روزگار هیچ‌کدام‌مان با خود تذکره‌ای نداشتیم. هیئت ظاهری‌مان نیز به مردمان آن منطقه نمی‌خورد؛ یعنی هم‌مثل جماعت نبودیم.

دوست رهنمای‌مان آدرسی دادند که خود را باید به آنجا برسانیم. ما هم کوله‌بار بر دوش‌مان گرفتیم وراهیِ آن منطقه شدیم. آدرسی که این دوست‌مان نشانی می‌داد، تقریبا آخرهای شهر بود؛ منظور این‌که می‌بایست از تمامیِ ایست‌های بازرسی شهر با این هیئت مشکوک عبور کنیم. نتیجتا با صد قل هو الله وآنچه‌که بلد بودیم خودمان را به مکان مقصود رساندیم.

آنجا که رسیدیم، دوست‌مان پرسید: چند نفر هستید؟ گفتم سه نفر! جواب داد: من گمان بردم فقط تو تنها هستی، پس من امروز می‌روم وفردا دنبال شما می‌آیم!!

گفتم برادر ما در این شهر غریب امروز تا فردا را کجا وچطور بگذرانیم؟ جواب داد، بروید مدرسه‌ای وبگویید ما اینجا درس می‌خوانیم! ما هم از مجبوری رفتیم تا سراغ مدرسه‌ای را جویا بشویم.

تا این‌که سر از مدرسه بزرگی که از مدارس بزرگ شهر فراه بود، در آوردیم. نماز جمعه را خواندیم. نمازگزاران پراکنده شدند. ما ماندیم و مسجد خالی و چند طلبه!

گفتیم برویم وچاشتی را جایی میل کنیم. از مدرسه که بیرون شدیم، مدیر مدرسه که مناسب نمی‌دانم اسمی از مدرسه ومدیرش ببرم؛ با چهره‌ای عبوس، ولحن نامناسبی به استقبال ما آمد. من جلو شدم و گلو صاف کردم تا بگویم، از جایی آمده‌ایم وامشب را در مدرسه پیش شما مهمانیم، وقتی واکنش مدیر صاحب را دیدم؛ به دوستان گفتم اگر امروز من را به پلچرخی هم بکشانند، من حاضر نیستم یک لحظه را در مدرسه این مولوی بگذرانم. با خشم و ناراحتی از مدرسه بیرون شدیم. از مدرسه‌که بیرون زدیم، دوستان امنیتی به سراغ‌مان آمدند تا چند لحظه‌ای را در قرارگاه‌شان مهمان باشیم. نمی‌دانم این سربازان از کجا به‌سراغ‌مان آمدند وچه کسی اطلاع‌مان را به سمع ایشان رسانیده بود. خلاصه این‌که بازرسی شروع شد. چندین‌وچند سوال کردند وما نیز چندین‌وچند جواب دادیم. لحظات صمیمانه‌ای بود، ولحن‌ما هم خیلی شیرین ونرم (خخخخ) تا اینکه خواست خدا شد و از دست‌شان رهیدیم. ( ذکر این گلایه و با این ادبیات فقط بخاطر این هست که بگویم، مجاهدین در هر برهه مورد هجوم قرار گرفته‌اند واین هجمات فقط وفقط بخاطر مجاهد بودن شان بوده هست و حتی گاهی این تیرها از پیکان خودمان واز نزدیک‌ترینِ افرادمان به سینه‌مان می‌خورد که نباید اراده وعزم‌مان را تضعیف، وپای‌مان را سست و بی‌رمق قرار دهد، خاطره‌های زیادی در این مورد در ذهن تداعی می‌شود ولی من الف گفتم تو تا یا بخوان).

خود را به مدرسه‌ای دیگری در نقطه دیگری از شهر رساندیم که در مقابل با استقبال گرمی رو برو شدیم. (تا امروز گرمی این استقبال و در مقابل تلخیِ آن استقبال را در ذهن دارم وشاید تا قیامت این دو موضع خوب وبد از ذهن این حقیر پاک نشود).

خلاصه این یک روز سخت و این یک‌ شب‌خوش با دوستان خوش‌مرامم  گذشت، تا این‌که روز دیگری سفیده زد، وخورشید نازنین رخ از نقاب تاریکی کشید. با دوست‌ رهنمای‌مان در اتصال شدیم وآدرس دیگری به ما داد. رفتیم و خودمان را به آدرس نشانی داده شده رساندیم.

و از آن‌پس راه پر پیج وخمی دیگری را با صد مکافات جلو گرفتیم که نزدیک بود بار دیگری به دست اربکی‌های وحشی بیافتیم وچند خاطره تاریخی آنجا درست کنیم، ولی خواست خداوند طور دیگری رقم خورده بود وچندین داستان دیگر به همین وزن پیش آمد که قابل ذکر نیستند، ورنه این قصه تمامی نداشت..

هنگام بر گشت نیز سختی‌های زیادی برداشت کردیم که آن‌ها باشند برای قسمت‌های دیگر.

در این ده روز اگر برای عملیاتی نرفتیم واگر فیری به طرف دشمن نکردیم، واگر تعلیم آن‌چنانی‌ای ندیدیم، ولی همین‌که دسته‌ای از مجاهدین واقعی وصادق را دیدیم وبرای اولین‌بار با انسان‌ها مخلص وفدایی روبرو شدیم و توانستیم حقایق نادیده را از نزدیک لمس کنیم، همین به خودیِ خودش دستاورد بزرگی برای‌مان بود؛ هرگز از یاد نمی‌برم! آن پاره‌ از مجاهدین مسنی را که با ماشین خوستی وبا تجهزات جنگی‌ از کنارمان گذر کردند؛ تمام وجودشان را وقار وسنگینی پوشیده بود؛ انگار کوه‌هایی بودند از جلال  و متانت یا این‌که امواج خروشانی بودند از عظمت وشکوه که مستانه از کنارمان می‌گذشتند! چقدر این صحنه برایم خوش‌آیند بود، واین مجاهدان مسن چه عظمت وشکوهی داشتند!؟ چه چشم‌انداز زیبایی ایجاد کرده بودند. چنین صحنه‌هایی را فقط می‌توان دید؛ لذت برد؛ غبطه‌خورد و حسرت کشید؛ نمی‌توان با نوشته توصیف کرد ونه با زبان گفت، ونه هم می‌توان در خیال پروراند.

یا آن برآشفتگی مجاهدی که می‌بیند دوستی از درخت، بدون اجازه صاحب‌اش اناری می‌کند و می‌خواهد انار را بشکند و بخورد که با عصبانیت نعره می‌زند: اگر برای جهاد آمده‌ای و می‌خواهی جهاد پاکی بکنی، پس چرا بدون اجازه انار را کندی؟ و چرا می‌خواهی با حرام تغذیه بشوی؟ آیا نصرت خداوند اینگونه می‌آید؟ تا این‌که آن دوست از کردارش نادم و پشیمان می‌شود و انار را در باغ می‌گذارد! این کلمات نه‌تنها درسی برای آن دوست بود؛ بلکه تلنگری بود برای همه‌مان، خصوصا برای ماهی که تازه پا به میدان گذاشته بودیم، که باید جهاد پاک باشد تا بتوانیم پاکی وطهارت را در زمین نهادینه کنیم؛ جهاد ملوث با حرام نمی‌تواند صاحب‌اش را به پیروز حقیقی برساند و نمی‌تواند درهای کامیابی ونصرت را بر روی مظلومان وستم‌دیدگان بگشاید.

بگذارید تا بگذریم و حکایت بازگشت‌مان را برای‌تان باز گو کنم…

قصد داشتیم بیشتر بمانیم ولی حالات ناجور بودند وفضا نیز خراب! رمضان هم از یک‌طرف آهنگ بازگشت سر می‌داد؛ تا این‌که امیر ضمیر امر کرد تا واپس شویم ودوستی را مامور کرد تا ما را تا فراه‌رود ببرد وما از فراه‌رود با اتوبوس به شهرمان بر گردیم.

پشت‌رود را به قصد فراه‌رود ترک کردیم ومسیر نسبتا طولانی‌ای را پشت سر گذاشتیم تا این‌که به ولسوالی بالابلوک رسیدیم. بالابلوک از همان زمان نامِ نامی‌ای داشت ومجاهدین‌اش نیز گوهِ سبقت را در مبارزه ودر تنگنا گذاشتن دشمن ربوده بودند و حالا نیز از بهترین ورزمنده‌ترین مجاهدان شهر فراه محسوب می‌شوند. نماز مغرب را در بالابلوک اقامه کردیم وشام را نیز آنجا تناول نمودیم وبعد عازم فراه‌رود شدیم. چون فراه‌رود ساحه دشمن بود یا حداقل آن مسیری را که ما می‌پیمودیم در کنترل دشمن بود، لحظه‌های حساس وپر خفقانی را داشتیم می‌گذراندیم، تا این‌که بعد از چند مدتی به منزل یکی از دوستان رسیدیم و قرار بر این شد تا شب را آنجا بگذرانیم. اسلحه‌ را مخفی کردیم و فقط یک میل کلاشنکوف برای پهره‌داری گذاشتیم. این شب نسبتا شب سردی بود ولحاف نیز کم. واز طرف دیگر پشه‌های بی‌مروت غذای چربی گیر آورده بودند، نمی‌دانم این چه نوع پشه‌هایی بودند ولی هر چه بودند خیلی نیش‌شان درد آور بود. قرار بر این شد که دو‌ دو نفر، فهره بدهیم؛ چون منطقه حساس بود واحتمال می‌رفت هر لحظه‌ای فاجعه یا فاجئه‌ای صورت بگیرد..

از چانس بد ما آن شب دوستان در نزدیک‌های فراه‌رود عملیاتی داشته بودند و فضا نیز خراب بود وطیاره‌های بی سرنشین هم خوب می‌چرخیدند و می‌غریدند. ما دو نفر از دوستان کم‌تجربه برای پهره‌داری بیدار شدیم، صدای بوزبوزک (بی‌سرنشین) خوب غافل‌گیرمان کرد. وقتی بوز بوزک صدایش نزدیک می‌شد، ما زیر تراکتوری که در زیرش کاه وحشم بود، مخفی می‌شدیم و وقتی صدایش گم می‌شد یا کم می‌شد، بیرون می‌آمدیم، این کاه وحشم‌ها نیز به بدن‌مان می‌چسپید و به نوبت خودش اذیت‌مان می‌کرد، خلاصه این‌که آن شب از دست سردی، پشه‌ها، کاه‌وحشم‌ها وبوزبوزک و ترس از خواب خیری ندیدیم. ولی هر چی بود به خیر گذشت. صبح شد وما عازم فراه‌رود شدیم. آنجا وضو گرفیتم ونماز گذاردیم و با اتوبوس به شهر مان برگشتیم.