امید، امید داشت/بخش پنجم

نویسنده: عبدالمالک عزیزی امتحانات مکتب درس امید خوب بود و هر روز به اشتیاقش افزوده می‌شد و با تمام توان خود درس خوانده و کوشش می‌کرد تا این‌که امتحانات رسمی کم‌کم شروع می‌شدند و هر چه امتحانات نزدیک‌تر می‌شدند چهره‌ها و افراد جدیدتری در صنف‌ها آشکار می‌شد و این‌ افراد همان هم‌صنفی‌های خیالی امید بودند […]

نویسنده: عبدالمالک عزیزی
امتحانات مکتب
درس امید خوب بود و هر روز به اشتیاقش افزوده می‌شد و با تمام توان خود درس خوانده و کوشش می‌کرد تا این‌که امتحانات رسمی کم‌کم شروع می‌شدند و هر چه امتحانات نزدیک‌تر می‌شدند چهره‌ها و افراد جدیدتری در صنف‌ها آشکار می‌شد و این‌ افراد همان هم‌صنفی‌های خیالی امید بودند که فقط وقت امتحانات حاضر می‌شدند. یکی از هم‌صنفی‌ها که با امید مقداری صمیمی‌تر بود وقتی تعجب امید را دید روی شانه‌ی امید زده و خندید و گفت: چرا تعجب مانده‌ای! این چیزها در مکاتب افغانستان عادی هستند.
این‌ها بچه‌های زورمند‌ان هستند که در طول سال بازی و عیش‌ونوش می‌کنند و وقت امتحانات می‌آیند و سر جلسه‌ی امتحان شرکت کرده و با نمرات خوب هم کامیاب می‌شوند. امید آبروهای خودش را در هم پیچید و گفت: مگه میشه! این‌ها اصلا درس نخواندند چطور اول نمره می‌شوند. دوستش گفت چند روزی صبر کن همه چیز برایت روشن و معلوم می‌شود امید هنوز نتوانسته بود صحبت‌های دوست صمیمی‌اش را هضم بکند و این مسأله همانند معمای مبهمی برای او مانده بود.
امتحانات چهارونیم ماهه شروع شدند رفت‌وآمدها به مکتب زیاد شده بود. هیچ کسی دست خالی نمی‌آمد یکی چند دانه مرغ می‌آورد دیگری کیسه‌ای برنج و دیگری کیسه‌ای آرد.
امید با خود می‌گفت شاید قرار است در مکتب جشن خاصی برگزار شود و من خبر ندارم!
از هر طرف بالای معلم‌ها هدایا و خوراکی سرازیر بود هر استاد روزهای امتحان چند پلاستیک وسایل با خود به خانه می برد. بعضی ‌از معلم‌ها موتور سایکل‌شان جدید می‌شد بعضی دیگر لباس‌های‌شان و عده‌ای دیگر هم کفش‌های‌شان.
بیخی خرابات بود.
البته در این میان تعداد کمی هم بودند که وجدان داشته و در ایام امتحانات از کسی تحفه و سفارش قبول نمی‌کردند و به هر کسی اندازه لیاقتش نمره می‌دادند.
امید هنوز از قصه خبر نداشت. بعضی روزها قومندان‌ شهر با تمام نیروهایش به مکتب ریخته و سر جلسه‌ی امتحان ‌می‌آمد و برای قومندان‌‌زاده‌اش سفارش می‌کرد و روز دیگر مسئول فلان اداره با لباس‌های اتو کشیده و بوی عطر فرانسوی آمده بود و برای آقا زاده‌ی خودش سفارش می‌کرد و مدیر و سرمعلم مکتب، دست‌بسته اطاعت می‌کردند و خوب هم می‌دانستند که سلام گرگ بی‌طمع نیست. امتحانات تمام شده و نتایج اعلام شدند و همان‌طور که دوستش گفته بود، امید دید که در کمال ناباوری، آقازاده‌هایی که فقط ایام امتحانات به صنف‌ها حاضر شده بودند بالاترین نمرات را گرفته‌ و صدر جدول را به خود اختصاص داده‌اند و هر کسی هم رشوت بیشتری داده و تحفه‌های گران‌قیمت‌تری تقدیم کرده بود نمرات بیشتری هم گرفته است.
زخم‌های کهنه‌ی و مرهم‌یافته‌‌ی امید دوباره سر باز کردند. دلش شکست و اشک‌های مظلومیت از چشمانش سرازیر شدند. نمی‌دانست پیش چه کسی شکایت بکند. مجریان قانون خودشان قانون‌شکنی بودند. نه ترسی از خدا بود نه وجدان بیداری.