آخرین خاطرات مجاهد استشهادی/۵

نویسنده: شهید محمد عمر منیب تقبله‌الله ترجمه: محمدصادق طارق   بس از فراغت از دورهٔ احادیث مبارک نبوی، با یک تن از مفتیان در مدرسه بسیار زیبایی نشسته بودم از من پرسید: مگر در میان استشهادیان چه سری نهفته است که این اندازه شیفته‌شان هستی؟ گفتم: فقط یک سوال از شما می‌پرسم، چشم‌های تان را […]

نویسنده: شهید محمد عمر منیب تقبله‌الله

ترجمه: محمدصادق طارق

 

بس از فراغت از دورهٔ احادیث مبارک نبوی، با یک تن از مفتیان در مدرسه بسیار زیبایی نشسته بودم از من پرسید: مگر در میان استشهادیان چه سری نهفته است که این اندازه شیفته‌شان هستی؟ گفتم: فقط یک سوال از شما می‌پرسم، چشم‌های تان را ببندید و تصور کنید پنج دقیقه بعد به دیدار خداوند مشرف می‌شوید چه عکس‌العملی از خود نشان می‌دهید؟ ادامه دادم و گفتم: به محضر بزرگ‌ترین و فقیه‌ترین عالم جهان معاصر بروید و برای‌شان بگوئید پنج دقیقه بعد به دیدار خداوند مشرف می‌شوید تصور کنید در پاسخ به شما چه خواهد گفت! یا نزد بزرگ‌ترین مرشد و صوفی عصر حاضر بروید و به وی بگوئید عمرتان به پایان رسیده و به حضور خداوند پیش می‌شوید!

شاید گوش‌هایش تاب شنیدن این سخن را نداشته باشد و اگر زیاد پیشرفت کرده بود و توانست در برابر مرگ با پیشانی باز لبیک بگوید در چنان مراقبه‌ای فرو خواهد رفت که صحبت را فراموش کند. اما اینجا نکته‌های عجیبی نهفته‌اند، دوستان ما هر اندازه به کام اجل نزدیک‌تر می‌شوند به همان اندازه خوشحال‌تر می‌شوند، به هر مقدار که از کوتاه شدن انتظارشان به آن‌ها خبر بدهید به همان اندازه شوخی و مزاح شان قوت پیدا می‌کند.

 

دوستان ما چنان شوخ طبع اند که از دیروز صبح تا عشای امروز اجازه نوشتن به من‌ ندادند، اینجا مرگ بدون شک مفهوم زندگی جاویدان را از خود کرده است، در این میدان عملاً می‌بینید که عشق شهادت چه ارتباط عمیق و پیچیده‌ای با عشق خداوند دارد.

سخن عشق و محبت با شهادت از آنجا در ذهنم راه یافت که رهبر برایم گفت: موتر مورد نیاز پیدا شده است وقتی دوستان را در جریان گذاشتم از خوشحالی زیاد در لباس‌های خود نمی‌گنجیدند.

 

روز نهم صفر بدون یادداشت کدام مطلب مهم گذشت. امروز دهم صفر است، دوستان از تفریح صحبت می‌کردند پس از چای صبح به سوی درّه‌‌ی بسیار دور افتاده‌ای حرکت کردیم وقتی به آنجا رسیدیم یقین نمودیم مظهر زیبای آفرینش پروردگار می‌باشد؛ باغ‌های سرسبز و پر از میوه و جریان آب از وسط آن‌ها زیبایی‌اش را بیشتر کرده بود، به راستی هم بسیار زیبا بود.

 

دوستان یکدیگر را در آب غوطه می‌دادند، گوسفند کشته بودیم غذای ظهر را منظم نوش جان کردیم، تا نزدیک عصر در همانجا بودیم وقتی به مرکز برگشتیم خوشحالی دیگری رقم‌ خورد. به مرکز ما چنان مقام بلندپایه امارت اسلامی تشریف آورده بود که اگر هم‌پایه او در سایر نظام‌های حاکم، به جایی سفر می‌کرد حتماً تمام سوزنک‌های تفنگ‌های نظامیان آن منطقه را بیرون می‌کردند. وقتی در کنارش قرار گرفتیم چنان با مهر و محبت برخورد کرد که یک پدر مهربان در حق فرزند عزیز خود روا می‌دارد، چنان مجلس شیرین داشت که معاذ در پایان گفت: وقتی مجلس ایشان به این اندازه لذت‌بخش باشد پس دیدار و مجلس با رسول الله صلی‌الله‌علیه‌وسلم چه لذتی خواهد داشت!

 

مولوی محمد امین حیدری نیز با وی تشریف آورده بود، دوستان از او تقاضا کردند که ترانه‌ای بسراید با او شعر نبود از همین‌رو درخواست نمود که برایش شعر بدهم من این شعرم را دادم که با حنجره زیبایش زمزمه کرد:

 

ربه! وجود مې نذرانه کې ستا تر در راوړی

تا ته ډالۍ کې مې په وینو سور بشر راوړی

 

تا ته به ویلی شم او ستا په نوم به وڅڅېږم

ورک په بارودو مې زخمی پرهر پرهر راوړی

 

ربه! د عرش تر قندیل پورته ستا وصال ګڼمه

دیدار دې غواړم ما خپل زړه درته سوالګر راوړی

 

دغه سکروټې چې پرتې دی او لوګی ترې خیږی

نازک بدن دی چې مې تا ته په ډګر راوړی

 

چې موټر بم او سرې لمبې په سرو سلګیو غواړم

لېونی نه یم ما قیمت د یو نظر راوړی

 

ربه! لقاء دې زما تر زر ځلې اروا خوږه ده

بس دا مې وس وو چې یواځې مې یو سر راوړی

 

د استشهاد هوډ به منیب آن تر قیامته پالم

ته یې قبول کړه! ما خپل ځان، زړه، او ځیګر راوړی

 

ترجمه:

پروردگارا! جسم خود را آغشته با خون، به عنوان نذر و هدیه به درگاه تو آورده‌ام.

به خاطر تو ذوب می‌شوم و به اسم تو قطره قطره می‌چکم، سینه‌ام را مفقود در میان بارود، پر از زخم‌ و درد آورده‌ام.

 

پروردگارا! وصال تو را در بالاتر از قندیل عرش تصور می‌کنم، ملاقات تو را می‌طلبم و قلبم را به عنوان گدای درگاه احدیت پیش می‌کنم.

این اخگرهایی که روی زمین افتاده‌اند و از آنها دود بر می‌خیزد، تکه‌های بدن نازنین من است که به تو تحفه کرده‌ام. دیوانه نیستم که موتربم و شعله‌های داغ آتش را با گریه و زاری می‌طلبم بلکه فقط بهای یک نظر آورده‌ام.

 

پروردگارا! می‌پذیرم که لقای تو از هزاران روح من با ارزش‌تر است اما من تاب و توان بیشتر نداشتم و فقط یک عدد سر به درگاه تو آورده‌ام.

“منیب” عزم و محبت استشهاد را تا روز قیامت می‌پرورانم، قبولش کن که جان، قلب و سینه‌ام به تو هدیه می‌دهم.

 

مجلس شیرین و لذت‌بخش ما به پایان رسید، از مهمان تقاضا کردیم که دست نیایش به سوی درگاه خداوند را بالا ببرد. او در دعایش چه خاضعانه و خاشعانه شهادت طلب کرد و دوستان مرکز ما را به عنوان وسیله پیش کردند! با خود گفتم بدون شک پایه امارت بر معنویت استوار است، چند لحظه نگذشته بود که فضا خراب شد، خیلی ناراحت شدم چون خسته بودند اما ناچار باید می‌رفتند، خدا بهتر می‌داند که شب را کجا سپری کرده باشند

پروردگارا! ایشان را روحاً و جسماً از هر نوع مشکل محفوظ نگه دار.

 

ادامه دارد.