شهید قاری سیف‌الله مقصودی تقبله‌الله

سرنوشتِ یک مبارز نویسنده: خیرخواه سمنگانی سوانح شهیدِ نیک‌نام؛ قاری سیف‌الله مقصودی -تقبله الله- در مجله‌ی زندگان جاوید درج است. چند سال قبل آن را در سلسله‌ی سوانح شهداء تهیه کرده بودم و شاید بعضی از دوستان بیوگرافی شهید موصوف را در آن‌جا مطالعه کرده باشند. در این عنوان (سرنوشتِ یک مبارز) بعضی از کارنامه‌های […]

سرنوشتِ یک مبارز

نویسنده: خیرخواه سمنگانی

سوانح شهیدِ نیک‌نام؛ قاری سیف‌الله مقصودی -تقبله الله- در مجله‌ی زندگان جاوید درج است. چند سال قبل آن را در سلسله‌ی سوانح شهداء تهیه کرده بودم و شاید بعضی از دوستان بیوگرافی شهید موصوف را در آن‌جا مطالعه کرده باشند. در این عنوان (سرنوشتِ یک مبارز) بعضی از کارنامه‌های جهادی و خاطرات زندگی آن بیان خواهد شد.

 

اوان کودکی:

 

تقریباً سال ۱۳۸۴ ه‍.ش بود که در روستای مقصود (زادگاهش) نزد امامِ مسجد (ملا حیات‌الله) کتاب‌های ابتداییِ علوم دینی می‌خواند. او سناً اندکی از من کلان‌تر بود. او اکثر اوقات برای درس نمی‌آمد. یک روزی از کنده (منبع آب آشامیدنی در دهات) آب می‌آوردم، در مسیر راه وی را دیدم، که مشغول جمع‌آوری دسته‌های شُباغ و بُوته «محرقاتی که در اکناف کوهستان‌ها یافت می‌شود» بود، بعداز عرض سلام؛ پرسیدم: خال‌محمد آکا (در زبان اوزبیکی، کسی را که از شما سناً کلان باشد، با واژه‌ی آکا صدا می‌زنید) چرا برای درس نمی‌آیی ؟ گفت: در خانه هیزم نیست، باید هیزم و بوته ببرم؛ دیگر حرفی نزد و مصروف شد!

گفتم: درست است. خودتان می‌دانید!

 

بنده به‌خاطر این‌که در آن وقت خورد بودم و طبایع و خواص اشخاص را نمی‌توانستم به درستی درک کنم، در رابطه به حرکات شهید موصوف خیلی متعجب می‌شدم. او در بُجلک‌‌بازی، توپ‌بازی، چِلیک‌بازی (چلیک، در دهات قطعه‌ای از چوب درخت را اطفال می‌تراشند و آن را با چوب‌های نسبتاً بزرگ می‌زنند) و دیگر سرگرمی‌های محلی به تنهایی علیه همهٔ بچه‌های قشلاق رقابت می‌کرد. همیشه بچه‌ها می‌گفتند: خال‌محمد نکن که آسیب می‌بینی! ولی او بازهم جِیل (اصرار بر شکست رقیب) می‌کرد و می‌گفت: بیایید من را نترسانید!

 

هنوز آن حرکت‌هایش زبان‌زد همگان در قشلاق است و گاهی یاد می‌شوند.

 

دوران تعلیم و هجرت:

 

روزی در خانه‌ی کُراک‌علی ( پدر شهید موصوف) از مرشدان‌اش فردی به نام ایشانِ حضرت، از شهر کهنهٔ ولایت بغلان آمده بود. در چاشتِ همان روز، نزدیکان ما همه تا حد توان برای مهمان چای و غذا آماده کردند. آن چاشت، شهید قاری سیف‌الله نیز در آن‌جا حضور داشت. هنگام صرف غذا، ایشان حضرت، رخ به طرف پدر شهید موصوف کرد و گفت: خال‌محمد جان را به من بدهید تا با خود ببرم و درس و آموزش دهم!

 

پدرش بی‌درنگ پاسخ داد: درست است. من نیز به درس و تعلیمِ آن فکر می‌کردم، چه خوب است که با شما باشد!

 

طبق معلوماتی که از پدرش کسب کردم، این مورد در تاریخ ۱۳۸۵ رخ داده و شهید مذکور در آن وقت، یازده‌ساله بود.

 

شهید تا چندین‌سال به زادگاهش بر نگشت و در مدارس مختلف شهر کهنهٔ ولایت بغلان مصروفِ فراگیری حفظ و آموزش کتب دینی بود. پس از گذشت چند سال با درک حقایق و واقعیت‌های موجود در کشور بنابر جذبهٔ ایمانی و جهادی که برایش عارض شد، علیه اشغال و دموکراسیِ کفری، در مقابل نیروهای مزدور آمریکا قدعلم نموده و مدت دو سال در دندغوری و چند سال دیگر در ولسوالی بورکهٔ ولایت بغلان در کنار مجاهدین ا.ا. مصروف جهاد شد.

 

برگشت به زادگاه و پیوستن به صف شیردلان ا.ا. در محل:

 

شهید قاری سیف‌الله مقصودی، در اوایل سال ۱۳۹۴ ه‍.ش به منطقه برگشت. وی به‌خاطر اوضاع امنیتی بسیار پیچیده، با لباس طالب‌العلمی در گریه گشت‌وگذار می‌کرد. روزی در مهمان‌خانهٔ خسرش ملا محمدنور نشسته بودیم که ناگهان صدای هارنگ رینجر به گوش رسید. شهید بی‌توقف از جا برخاست و گفت: شکی ندارم نیروهای امنیتیِ دشمن، راپور دریافت کرده و برای دستگیری آمده است. وی به من گفت: زودباش، بلند شو و تفنگچه‌ام را که در خانهٔ دیگر، در زیر بالشت قرار دارد، را بیاور. تا زنده‌ایم تسلیم نخواهیم شد.

 

به محض این‌که تفنگچه را آوردم، یکی از بستگان ما خبر آورد که سید ظاهر مدیر جنایی پولیس ولسوالی درهٔ صوف پایان، به‌خاطر یک موضوع حقوقی آمده است و اکنون در مهمان‌خانهٔ مسجد است.

 

روز جمعه بود. بعد از ظهر همان روز تا عصر داخل مهمان‌خانه ماندیم. از من پرسید: کی به مدرسه می‌روی؟ گفتم: فردا. چهارصد افغانی از چیبش بیرون کرده و به من داد و گفت: فردا هرچه زودتر برو، تا مبادا مشکلی پیش بیاد!

 

وی ادامه داد و گفت: در مناطق زیدوری و بیانانِ ولسوالی درهٔ صوف پایان مجاهدین زیادی وجود دارد، می‌خواهم دوباره به بغلان نروم و با همین مجاهدین بمانم. فردا نزد مجاهدین می‌روم؛ چون‌که با گذشت هر روز، احتمال خطر افزایش می‌یابد. بیشتر از این، نمی‌توانم در منطقه بمانم. در صورت نیاز تماس خواهم گرفت!

 

گفت: کلید موتر سایکل خود را به من بده، به طرف تپهٔ دگه می‌روم. (دگه یکی از کوه‌های بلند قریهٔ مقصود، واقع در غرب بازار توقسن است). شب با انس یا قاری جعفر صاحب، تماس می‌گیرم. نمی‌دانم جواب می‌دهند یا خیر. فردا دوباره می‌آیم و خداحافظی خواهیم کرد.

 

جان‌نثاری‌ها، مبارزات جهادی و گسترش دامنه‌ی فتوحات:

 

گاهگاهی باهم می‌نشستیم و در رابطه با ارزش‌های عالی جهاد و مبارزات ایمانی تبادل نظر می‌کردیم. شهید موصوف به زبان اوزبیکی از جهاد و اهداف خود بیان می‌کرد که خلاصه‌ای از آن‌ها به شرح ذیل می‌باشد:

 

۱. من در عملیات‌ها، دنبال شهادت می‌دوم؛ ولی شهادت از من فاصله می‌گیرد. خدا نکند، من از کسانی باشم که لیاقت شهادت را ندارند!

 

۲. بسیار آرزو دارم در پهلوی مبارزات، کتاب‌های درسی را هم بخوانم، مولوی شوم و مردم بر سرم گل بپاشند؛ ولی الآن هیچ فرصتی ندارم و شرایط بسیار تنگ است!

 

دلگی مشر و مسئول وقتِ ولسوالی درهٔ صوف پایان (الحاج قاری عبدالبصیر جعفر طیار) روایتی را از شاهکارهای کم‌نظیر شهید موصوف، این‌گونه بیان می‌کند:

 

بدون شک برادر گران‌مهر و دلاور «قاری سیف‌الله شهید» مجاهد نستوه، مخلص، دلیر، با شهامت و دارای اوصاف نیک بود. وی در تمامی عملیات‌ها، در مناطقی چون: ساحات مقصود، بغک، ددک، هزاره قدوق، نیمان، بیک‌محمد قدوق، اوته گیتی، بغل شکاف و چوچمن حضرت سلطان، دایکندی، زیرکی، بیانان، رویی و چارچشمه روی دوآب به مورال شهادت طلبی شرکت داشت.

 

شهید قاری سیف‌الله مقصودی -تقبله‌الله- نه تنها یک مجاهد غیور و سنگرشکن؛ بلکه بحیث یک سرگروه شکست‌ناپذیر نیز بود. وی همواره در عملیات‌های تهاجمی، تاکتیک و ترتیب برنامه‌های استراتژی، بسان بازویی محکم بود، که با شرکت خود در عملیات‌ها، باعث روحیهٔ بیشتر آنان می‌شد.

 

اخلاص، شهادت و ظهور کرامت:

 

شهید موصوف، حافظ قرآن کریم بود و ترجمه‌ی بعضی از آیات جهادی را نزد اساتید یاد گرفته بود و هرگاه نوبت تلاوت آیات (لَّا یَسۡتَوِی ٱلۡقَٰعِدُونَ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ…) «آیهٔ ۹۵ سورهٔ النساء» (وَقَٰتِلُواْ ٱلۡمُشۡرِکِینَ کَآفَّهٗ کَمَا یُقَٰتِلُونَکُمۡ کَآفَّهٗ) «آیه ۳۶ سوره التوبه» (وَإِن طَآئِفَتَانِ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ ٱقۡتَتَلُواْ فَأَصۡلِحُواْ بَیۡنَهُمَاۖ فَإِنۢ بَغَتۡ إِحۡدَىٰهُمَا عَلَى ٱلۡأُخۡرَىٰ فَقَٰتِلُواْ ٱلَّتِی تَبۡغِی حَتَّىٰ تَفِیٓءَ إِلَىٰٓ أَمۡرِ ٱللَّهِ) «آیهٔ ۹ سورۀ الجرات» می‌رسید، پس از نماز با شوق و اخلاصِ کامل ترجمهٔ‌شان می‌کرد.

 

قاری صاحب سیف‌الله مقصودی-تقبله‌الله- بالاخره در سن ۲۵ سالگی، در سال ۱۴۳۹ ه‍.ق، در قریهٔ زیرکی ولسوالی درهٔ صوف پایان، در کمین اربکی‌های شریر، جام شهادت را نوشیده و جان به جان‌آفرین تسلیم نمود.

 

روزی که جسد مبارک وی را به خانه انتقال دادیم، با وجود این‌که از زمان شهادتش ساعات زیادی گذشته بود، آن‌قدر عرق‌ریزی داشت که همه فکر می‌کردند زنده است و عرق می‌ریزد. اکثر دوستانی که شاهد آن صحنه‌ بودند، می‌گفتند که این یکی از کرامات شهید است!