نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
نویسنده: اهل الله فائز سه نفر مهمانش بودیم و تا پاسی از شب هم بیدار ماندیم و قصه کردیم. من از روزگار مدرسه و درس میگفتم و او از فرازوفرودهای سنگر و همرزمانش. نمیدانستیم که لحظهها چطوری میگذرد، اما آن شب لحظههایش گاهی غمانگیز و گاهی هم نشاطآفرین بود. او افسار سخن را در دست […]
نویسنده: اهل الله فائز
سه نفر مهمانش بودیم و تا پاسی از شب هم بیدار ماندیم و قصه کردیم. من از روزگار مدرسه و درس میگفتم و او از فرازوفرودهای سنگر و همرزمانش. نمیدانستیم که لحظهها چطوری میگذرد، اما آن شب لحظههایش گاهی غمانگیز و گاهی هم نشاطآفرین بود. او افسار سخن را در دست گرفت و داستان شهادت همسنگرانش را یکیبعدازدیگری بازگو میکرد. سخنهایش آمیخته با درد و اشک بود؛ دردی که آنزمان فکر میکردم در فراق رفتگان است، اما بعدها دانستم که دل وی در فراق دلدار میتپید، نه در جدایی از یارانش. او لحظهبهلحظه رخدادهای سنگر را در خاطرش سپرده بود و با شوق آن لحظهها روزگارش را سپری میکرد. بعد آهسته دستم را گرفت و رفتیم بیرون از اتاق. تاریکی شب بود و نمیدیدیم که چشم چه کسی اشک دارد و بر لبان کداممان خنده است؛ اما احساس میکردیم که چه اتفاقی دارد میافتد! آه کشید و گفت: «من یقین دارم که برای چه مبارزه میکنم، اما میشنوم که بعضیها دربارهٔ من حرفهایی میگویند و من را آزردهخاطر میسازند.» اشک خود را پاک کرد و با گلوی پر از بغض و غم، من را در آغوش گرفت و آهسته گفت: «من برای رضایت خداوند و آزادی وطنم مبارزه میکنم. از تو خواهش دارم که همیشه برای من دعا کنی. تنها چیزی که قلبم را آرامش میبخشد این است که دعا کنی شهید شوم و روز قیامت با بدن پر از خون در پیشگاه پروردگار حاضر شوم.» تا اینجا گفت و دیگر نتوانست ادامه دهد. هقهقهای گریهاش جریان خون را در وجود من بالا آورد و نتوانستم دیگر آرام باشم. قلبم تندتر از قبل تپیدن گرفت و آرزو کردم که خدایا، ما دو نفر را یکجا شهادت نصیب کن! در دلم گفتم: الهی، تو چنین انگیزه نصیب وی کردی، من را نیز از این آرمان بلند محروم نگردان. تا آن لحظه فقط داستان شهادت را خوانده بودم و شوق شهیدشدن را شنیده بودم، اما آن لحظه با کسی روبهرو شدم که درس شهادت و شهیدشدن را بهطور زنده و واقعیت در انسان تزریق میکرد. او اما تصورش بالاتر از دنیای خیال بود؛ زیرا با چشم سر دیده بود که شهیدشدن و رفتن به ملاقات پروردگار چه طعم و لذتی دارد! بعد از دقایقی رفتیم اتاق که بقیه خوابیدند و فقط ما دو نفر بیداریم. آن شب آخرین دیدار ما بود و بعد از آن فقط عکسش را دیدم و داستان شهیدشدنش را شنیدم. بلی، او خالصانه رزمید و با بدن خونین به دیدار پروردگار خود شتافت. به آرزویش رسید و دنیا را با داشتههایش فدای آرمان بلندش نمود. او کسی نبود جز «آزادخان مبارز»؛ دلیرمردی که سالها مبارزه کرد و آخر هم جام شهادت را سر کشید و یک ملت را در فراقش به گلیم غم نشاند. ما فقط خوبیهایش را دیدیم و از الله متعال خواهانیم که شهادت این بزرگمرد را بپذیرد و وی را درجات بلند عنایت فرماید. نحسبه کذلک ولا نزکی علی الله احدا
این مطلب بدون برچسب(تکونه) می باشد.
دیدگاهها بسته است.