نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
سعدالله البلوشی // ترجمه : سهیل مبارز من و شهید ابوالجموح در یک منزل سکونت داشتیم. آنگاه که خبر شدم شهید ابوالجموح اراده دارد در راه خداوند متعال عملیات استشهادی کند، خواستم با او صحبتی داشته باشم و از وی در خواست کنم تا شمهای از زندگانی خود را در اختیارم بگذارد تا آن را […]
سعدالله البلوشی // ترجمه : سهیل مبارز
من و شهید ابوالجموح در یک منزل سکونت داشتیم. آنگاه که خبر شدم شهید ابوالجموح اراده دارد در راه خداوند متعال عملیات استشهادی کند، خواستم با او صحبتی داشته باشم و از وی در خواست کنم تا شمهای از زندگانی خود را در اختیارم بگذارد تا آن را نشر کرده و در اختیار نسل جوان بگذارم. شهید ابوالجموح تقبله الله ابتدا از پذیرفتن درخواستم سر باز زد؛ ولی با درخواست مصرانه بنده، با چهرهای باز، نکات مفیدی را در اختیارم قرار داد. خدایش رحمت کند و در بهترین باغهایش سکنا دهد.
خداوند متعال رحمتت کند ای ابو الجموح، ماهها وروزهای زیادی را به انتظار نشستی تا به آرزوی دیرینهات، شهادت برسی، و همواره بیقرار و مشتاق لقای وعدههای الهی و بهشت جاودان بودی.
ابو الجموح رحمه الله مردی معذور و فلج بود؛ کسی که بر ویلچر نشسته بود و تحرک بدون ویلچر و عصا برایش غیر ممکن بود؛ مردی که خداوند متعال عذر او را از بالای هفت آسمان بیان داشته است : لَیْسَ عَلَى الأَعْمَى حَرَجٌ وَلا عَلَى الأَعْرَجِ حَرَجٌ وَلا عَلَى الْمَرِیضِ حَرَجٌ وَمَن یُطِعِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ یُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِن تَحْتِهَا الأَنْهَارُ وَمَن یَتَوَلَّ یُعَذِّبْهُ عَذَابًا أَلِیمًا – الفتح : ۱۷
اما او به پاس محبت و رضای خداوندی استقامت کرده و سپس دروازه جهاد در راه الهی را کوبید؛ آری او در واقع دروازه عزت و کرامت، بلندی و سعادت، شرف، برتری و پیشرفت را کوبیده بود.
این بزرگمرد سربلند در اگست سال ۱۹۷۴ میلادی چشم به جهان گشود. ابتدا مشغول فراگرفتن علوم روز میشود و زبان فارسی را میآموزد، سپس در کنار تسلط بر زبان مادری خود (بلوچی)، به تکاپو میافتد تا زبانهای عربی، انگلیسی و اردو را نیز بیاموزد.
شهید ابوالجموح چگونگی آشنایی خود با مجاهدین و رسیدن خود به میادین جهاد را اینگونه برایم بازگو نمود: «بنده همواره و هرجا در حال جستوجو و تحقیق بودم تا کسی یا گروهی را بیابم که مرا بهسوی راه خداوندی سوق داده و مرا به خداوند متعال نزدیک نمایند. تا اینکه خداوند متعال بنده را در رکاب دعوتگری از مردان جماعت تبلیغ قرار داد، دعوت او را لبیک گفته و به همراه وی راه دعوت را پیمودم، ولی بیشتر مشتاق این بودم که راهیِ سرزمین جهاد شوم، ولی کار جهاد، نیازمند آشنایی با مجاهدین بود؛ درحالیکه من کسی را نمیشناختم که مرا به آنسو رهنمون شود.
شهید ابو الجموح رحمه الله علاقه بیش از حدی به عملیات استشهادی داشت و این علاقه، علاقه سرپایی و لحظهای نبود بلکه در اعماق وجودش ریشه دوانده بود و ابتدایش به ۲۰ سال پیش باز میگردد؛ بگونهای که برایم حکایت مینمود : «حدود ۲۰ سال قبل – از تاریخ ۱۴۳۷ ه ق – آنگاه که در یکی از کشورهای خلیج زندگی میکردم، روزی وارد یکی از رستورانهای شهر شدم که طبعا تلویزیونی در آن روشن بود. همگی مشغول تماشای آن بودند که ناگاه چشمم به تابلوی کثیف یهودیای افتاد «کاریکاتور روزنامه یدیعوت احرنوت» که در آن عکس خوکی قرار داشت که روی آن با خطی بسیار ناشایست، نام مبارک آنحضرت صلیاللهعلیهوسلم را نگاشته بودند.
عصبانیت غیر قابل وصفی بر من چیره گشت، بهگونهای که با خود گفتم که اگر همین حالا جلیقهی استشهادی را مییافتم، حتما آن را به تن کرده و خود را وسط این نجسهای کثیف منفجر مینمودم؛ زیرا آنان درواقع به کسی دستدرازی کرده بودند که خداوند متعال او را بهترین مخلوقات قرار داده و او را پاک و عاری از هرگونه عیبی قرار داده و او را به عنوان آخرین پیامبر فرستاده است، در حالیکه این پستفطرتها او را ناسزا میگویند. ولی متاسفانه کسی را نیافتم که من را به این راه، رهنمون ساخته و تجهیز نماید.
تا اینکه به جمع برادران جماعت تبلیغی ملحق شده و با یکی از برادران در آنجا آشنا شدم. او مجاهدی بود که همواره مخفیانه به جهاد دعوت میداد. با او صحبت کردم او گفت: برادر من، شما معذورید و سختیها و مشکلات، این مسیر را در بر گرفته است، ولی پس از اصرار زیاد بنده گفت : مساله شما را با امیرم در جریان خواهم گذاشت.
به او گفتم: پس از اتمام چهار ماه تشکیلم در جماعت تبلیغ، بازگشته و خود را برای رفتن از هر نظر مجهز خواهم نمود.
قبل از اتمام مدت، با یکی از برادران بلوچ آشنا شدم که او نیز به جهاد دعوت میداد. به او گفتم: من جهاد را خیلی دوست دارم، ولی راهنمایی را نمییابم تا مرا راهنماید.
بنده قبل از ورود به برابچه، گویا این منطقه و اوصاف آن را در خواب دیده بودم، باوجود اینکه هرگز در این منطقه قدم نگذاشته بودم و به این منطقه نیامده بودم.
آن میان کوهها، ترتیبات و تشکیلات را نیز یافتم، درگوشهای دیگر دو صف به چشم میخورد که یکی متشکل از مردان و دیگری متشکل از زنان بود. بنده از یک سوی آن صفها رفتم و به یکی از آنان که در صف حضور داشت عرض کردم که: من میل شدیدی به شهادت دارم، او نگاهی به من انداخت و مرا رد نکرد.
پس از بیداری از خواب، به دوست خود، جایگاه منظمی را که در خواب دیده بودم، توصیف نمودم. او گفت: آن مکان در واقع مکانیست که در مدتی نه چندان دیر به آنجا خواهی رسید.
بنده پس از اتمام فرصت دعوتوتبلیغ به برادر پشتو گفتم: میتوانید ترتیب کار بنده را بزای رفتن به میدان جهاد روبهراه کنید؟ او در جواب گفت: اینک بنده بسیار مشغولم و نمیتوانم شما را بفرستم.
بنده دومرتبه نزد برادر بلوچ رفتم، از او خواستم که مرا بفرستد، او گفت: چند هفته صبر کن؛ چون بنده کارهایی دارم که باید انجامشان دهم، پس از انجام کارها همراه هم میرویم. بنده در جواب گفتم: من توان صبر کردن را ندارم، من را راهنمایی کن تا خودم به تنهایی این راه را بپیمایم.
بنده قبل از رفتن به منطقه نظامی برابچه، مهمان امیر برابچه مولوی عبدالرشید حفظه الله بودم؛ به حدی متواضع بود که پس از خروج از خانهاش متوجه شدم که امیر منطقه هستند؛ چون با کمال انبساط و بدون تکلف خدمت میکرد و خود، اسبابواثاثم را حمل نموده و نیازهای بنده را برطرف مینمود.
اینگونه ابوالجموح وارد میدان جهاد شد. او در بدو ورود خویش، نام خود را در لیست استشهادیها ثبت نمود. درحالیکه مسئولین به او پیشنهاد دادند تا در آزمایشگاه بارود، درس متفجرات را بیاموزد. ولی ایشان به علت شوق و ذوق شدید به عملیات استشهادی و انکار و اصرارهای بیش از حد خود، بالاخره توانست نام خود را در لیست استشهادیها قرار دهد.
او برایم حکایت میکرد: «یک مرتبه به خواب دیدم که موفق به انجام عملیات استشهادی شدهام، درحالیکه درجات خود را طی مینمودم و بدنم تکهتکه و اعضایم پراکنده شده بود. داشتم با چشم سر میدیدم که در حالت سجده برای خداوند متعال قرار گرفتهام».
قسم به ذات الهی که چه زیباست جهاد! چه زیباست صبر و انتظار بلند تو ای مجاهد، و چه زیباست عشقت به شهادت که مانند شعلههای آتش در وجودت زبانه میکشد.
شهید ابوالجموح پس از ۸ ماه انتظار، و پس از تحمل زحمات زیاد و مشکلات تلخ، به آرزوی دیرینه و هدف زیبای خود دست یافت. با تن ضعیف و بدن فلج خود قرارگاههای ظلم و استبداد را بیقرار نمود و تا ابد برای استراحتگاه ابدی خود رخت سفر بربست.
این بزرگمرد در روز جمعه، ۱۰ جمادی الآخر ۱۴۳۰ هق سوار بر ماشین خود میشود و خود را به دل قرارگاه گرگهای اشغالگر در ولایت هلمند میرساند و ۲۵ تن از آنها را راهی جهنم نموده و روح مبارکش در جنت الفردوس جای میگیرد، إن شاءالله؛ زیرا کافر و قاتل آن هرگز در جهنم جمع نخواهند شد.
ایشان رخت سفر بستند و اینک بعد از چند سال، هنوز عطر خوش جمله زیبایش را در مشامم احساس میکنم؛ فرمود: خبردار! که در بهشت جمع خواهیم شد.
ایشان رفتند ولی زندگانی نکویش تبدیل به درسی برای بازماندگان شد؛ جوانانی که خط مشی آنها را گرفته و طی خواهند نمود.
درسی شد برای آنانکه فخرشان قوت بدنشان هست، ولی موفق نشدهاند که حتی عرقی در راه خداوندی و اعلای کلمهالله بریزند.
ولی این شهید بزرگوار با جسمی نحیف و بدنی ضعیف اینگونه خود را به میدان رسانید و جان به جان آفرین تسلیم نمودند.
ازخدای منان خواستارم تا عملیات او را مبارک و مقبول درگاه خویش و برای رضای خویش قرار دهند.
آمین
این مطلب بدون برچسب(تکونه) می باشد.
دیدگاهها بسته است.