نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
سهیل مبارز بعد از خارج شدن از ساحه کمربند، به منطقه مسکونی خاشرود رسیدیم. نوای چهچه گنجشکان؛ لباس سبز زیبای بهاریِ درختان وصدای شرشر آبها وجریان زیبای جویبارها در لابهلای مسیر، زیبایی خاصی به این منطقه افزوده بود. لبخند زیبای کودکان بازیگوش وسلام دادن پیدرپی آنها از دیدن مجاهدین در منطقه، خیلی برایم خوشحال کننده […]
سهیل مبارز
بعد از خارج شدن از ساحه کمربند، به منطقه مسکونی خاشرود رسیدیم. نوای چهچه گنجشکان؛ لباس سبز زیبای بهاریِ درختان وصدای شرشر آبها وجریان زیبای جویبارها در لابهلای مسیر، زیبایی خاصی به این منطقه افزوده بود. لبخند زیبای کودکان بازیگوش وسلام دادن پیدرپی آنها از دیدن مجاهدین در منطقه، خیلی برایم خوشحال کننده بود.
بعداز طی نمودن اندکی از مسیر، به محل شهادت شهید یحیی رسیدیم؛ شهیدی که چندی پس از ازدواج خود حنظلهوار و غبطهخوران خود را به منطقه خاشرود رسانید و همواره دلآزرده بود از اینکه دوستان و همسنگراناش شهید شدهاند و او ازاین فضل بزرگ محروم مانده است. بادلی آشفته خود را به خاشرود میرساند؛ تا زیارت کند سعدها و معاذهایی را که اینک در قبرستان خاشرود، آرام به عالم خواب رفته اند؛ آنانکه روزی صفای وجود آنها با صفا نمودن کمربند خاشرود و سنگران جنگی بود، ولیکن اینک صفای وجودشان، مصفا کردن قبرستان خاشرود هست و آنجا دلبری میکنند. ولیکن دست قضا او را تا چند کیلومتری قبرستان، به ملاقات رفیقانش رسانید در حالیکه او نیز به فضل شهادت رسیده و سربلند با فضل شهادت به قبرستان برود و به صف شهدا بپیوندد.
راه را به سوی قبرستان شهدای خاشرود ادامه دادیم، تا اینکه به محل شهادت مولوی سعد و مولوی معاذ رسیدیم؛ دو شهید رفیقی که دست قضا آنها را از فرسخها و کیلومترها باهم جمع نموده بود، تا اینکه در حالیکه دستان خود را بالا گرفته و با بدن تکه تکه به ملاقات خداوند متعال رفته و در مسیر سرود عاشقی سر داده و با عشق تمام به مولای خود برسند. جایجای مسیر تا قبرستان، محل شهادت شهیدانی بود که همواره راه و مرام آنها، شجاعت و قربانی آنها در اوراق تاریخ وارد شده واز آن محو نخواهند شد. آری! به قبرستان خاشرود رسیدیم؛ بوی زیبای شهادت حس میشد، بوی زندگانی که اجازه خارجشدن از آنجا را از قدمهای من گرفته بود. مات و مبهوت، فقط به ابر مردانی فکر میکردم که آشیانه کفر را نابود کرده و آرامش آنها را سلب نموده بودند، ولی اینک با اجسامی ن چندان کامل و با قبرهای ن چندان مرفه، جان را در مقابل شهادت و جنت با مولای خود معامله نموده بودند. در میان قبرها گذر کردم و عرض سلام کردم به مولوی سعد و مولوی معاذ، عرض سلام به استاد یاسر و عبدالله محمود، عرض سلام به شهید خالد و شهید سیاهسوار و عرض سلام به شهید شیردل و شهید یحیی.
حس شوق شهادت تمام وجودم را در برگرفته بود و تاب جدا شدن از این ملاقات را از من گرفته بود، کلمه ملاقات را بکار میبرم؛ زیرا بنده با شهدایی روبهرو بودم که خداوند آنها را زنده میداند، با قبرستانی روبهرو بودم که هرگز گمان نمیکردم که در آن مردهای وجود داشته باشد. در کنار قبر مولوی سعد نشستم، سیل اشکها بدون اجازه و هماهنگی بر گونههایم روانه شد، به یاد روز هجرت و ثابت قدمیهای او افتادم، به یاد گریههای خانواده و ضجههای مادر محترم شان که هرگز همت این دوست و شهید عزیز را ضعیف نکرده بود و او را به میدان رسانیده بود، افتادم.
نمیدانستم چه چیزی مرا آنجا نگهداشته بود ولی این را یقین داشتم که قبرستان شهداء در واقع قبرستان زندگان است که هرگز طعم مرگ را نچشیده و زندهوار، به نزد مولایشان هستند. با سختی تمام، از گلستان شهداء خارج شده و به مسجد برای ادای نماز عصر رفتیم، کلاشینکف را جلوی خود گذاشته و نماز خود را اداء کردیم؛ نماز درحالیکه کلاشینکف درمیان سجدههایم قرار داشت، حس آزادگی را به رگ رگ جانم تزریق نموده بود واین نماز را یکی از بهترین نمازهای زندگیام قرار داده بود. پس از اتمام نماز به کمربند خاشرود بازگشته ودر قدمگاههای سعدها و معاذها بازگشتیم. از خداوند متعال خواستارم ما را جانشینان خوبی برای آن بزرگواران قرار بدهند جای خالی آنها را با بهترها پرنماید. اللهم آمین
این مطلب بدون برچسب(تکونه) می باشد.
دیدگاهها بسته است.