نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
برگی از خاطرات جهادی/ نهم صارم محمود آن زمان که کلاسهای مقدماتی را پشت سر میگذاشتم، با پیشنهاد یکی از اساتید بزرگوارِ مدرسه، کتاب «آنگاه که نسیم ایمان وزید» اثر گرانسنگ علامه ابو الحسن ندوی رحمهالله را شروع کردم تا مطالعه کنم. این کتاب حاوی فصلهای کوتاهی از تاریخ جهاد و دعوت در قرن سیزدهم […]
برگی از خاطرات جهادی/ نهم
صارم محمود
آن زمان که کلاسهای مقدماتی را پشت سر میگذاشتم، با پیشنهاد یکی از اساتید بزرگوارِ مدرسه، کتاب «آنگاه که نسیم ایمان وزید» اثر گرانسنگ علامه ابو الحسن ندوی رحمهالله را شروع کردم تا مطالعه کنم. این کتاب حاوی فصلهای کوتاهی از تاریخ جهاد و دعوت در قرن سیزدهم هجری است که به شخصیت پرتأثیر امیرالمؤمنین سید احمد بنعرفان شهید و حرکت اصلاحی و جهادیاش در قالب داستانهای کوتاهی میپردازد.
داشتم کتاب را مطالعه میکردم وهمگام با این مدرسهٔ سیار، در کوچه پسکوچههای دهلی قدم میزدم و با این نسیم ایمانافروز، بر دلها وجانها میوزیدم و خیلی از این حرکت ایمانی و پر حرارت و با جاذبه، متأثر شده بودم و آنقدر در شخصیت سید احمد شهید ذوب شده بودم که هر بار اسمش را میشنیدم یا جایی حکایتی از آن میخواندم، نا خودآگاه اشک از چشمهایم جاری میشد. گاهی با خودم میگفتم: آیا ممکن است چنین فرد مؤثری دوباره پا به عرصهٔ ظهور بگذارد؟ و همانند نسیم ایمانیای بر دلها و قلبها بوزد و دوباره آن اخگر ایمان و شعلهٔ جهاد را که سالیانِسال است زیر خاکسترهای غفلت، رو به خاموشی گراییده است و با ضعفِ تمام، سوسو میزند را، بیفروزد؟
این آرزو را در گوشهای از طاقچهٔ دلم مخفی نگه داشته بودم؛ به مرور زمان غبارهای سیاه و سنگین زیادی روی این آرزویم نشست؛ حتی نزدیک بود فراموش کنم گمشدهای داشتهام و در جستجوی عنقایی بودهام؛ ولی امسال بعد از گذشت سالها، یک گوشه از این تاریخ طلایی را در قالب یک قرارگاهِ کمطولوعرض و در وجود چند طلبهٔ مهاجر دیدم زنده شده است؛ طلبههایی که بهخاطر احیای شریعت، از همه چیزشان گذشته بودند، از همه چیزشان؛ بعضیها یک سال میشد که خانه نرفته بودند و بعضیها بیشتر از آن. دوستانی نیز بودند که کاملا خانوادهشان بهخاطر جهاد، با آنها قطع ارتباط کرده بودند؛ ولی اینها اندازهٔ سرِ سوزنی متزلزل نشده بودند و همانند کوههای سربهفلککشیدهٔ هندوکش، ثابت و پا برجا بودند. یکسال زمستانِ سرد و کشنده را بدون کدام بخاری و وسایل گرمکنندهای گذراندند؟ نه غذای کاملی بود و نه وسایل مرفهای! زندگیِ بسیار سختی را در قرن بیست یکم، قرن پول و زر، قرن تکنولوژی و پیشرفت میگذراندند! خیلی انسانهای مؤثر و گیرایی شده بودند؛ سخنانشان در شخصیتشان مجسم شده بود؛ حرفی که میگفتند از دل بر میآمد و بر دل مینشست؛ میتوانست اخلاص و خداخواهی را در عمق نگاهشان بخوانی.
بگذارید تا داستان دو اسیر فریبخورده و حکایت توبهشان را برای شما باز گو کنم تا بیشتر این تاریخ اصلاحی (کمطولوحجم) را نظارهگر باشیم:
مسؤولینی که برای گزمهٔ شبانه، بالای سرک عمومی نیمروز- فراه رفته بودند، از آنطرف با خودشان یک نوجوان کمسنوسال (شما فکر کنید شانزده یا هفده ساله) را آوردند. این نوجوان، همراه با خودش یک جلد کلام الله شریف با یک کیف، که در آن کفش و لباسهایش بود، همراه داشت. کارت عسکریاش نیز با او بود. اعتراف میکرد که در کندک واقع در منطقهٔ منار مشغول به انجام وظیفه بوده است. ابتدای امر، بهتزده بود و خیلی گریه میکرد. شاید گمان میبرد طالبان حتما او را خواهند کشت یا بر خورد خشونتباری با او خواهند داشت؛ ولی علیرغم گمانهزنیهایش، بر خورد دوستان با او صمیمی بود و هیچکس برایش خمی به آبرو نمیآورد. وقتی به سفرهٔ غریبانهٔ ما نگاه میکرد و پایبندی دوستانمان را میدید و امر عجیبتر اینکه مجاهدان، او را با خودشان غذا میدادند و از همان غذای سادهای که خود میخوردند، او را نیز میخوراندند، خیلی متأثر شده بود. دوستی را مسؤولیت دادیم تا این برادر فریبخوردهمان را نصیحت کند و شبهههایی را که به خورد او دادهاند، دفع کند.
او میگفت: قومندانهای ما میگفتند: طالبان، ماه چند لک دالر از پاکستان میگیرند و هر وعدهٔ غذایشان برنج و گوشت است و چنان انسانهای بیرحم و خونخواری هستند که بر هیچ فردی رحم نمیکنند! ولی وقتی شما را دیدم و این سفرههای متواضعانهتان را و این پایبندی و تعهدتان را، کاملا ذهنم شستشو شد.
این دوستمان بیشتر تأثراش از دوستان همسنوسال خودش در اتاقمان بود؛ از علمشان، از ایثارشان، از اخلاصشان، از تکتک رفتار و کردارشان متأثر شده بود.
آثار پشیمانی و ندامت را میتوانستی از عمق نگاهش بخوانی. حالا این دوستمان، آن عسکر بینماز سابق نبود؛ بلکه یک مجاهد پایبند و یک عابد بهتماممعنا شده بود. نماز تهجد، اشراق و چاشتاش قضا نبود. در یکی از روزها، دوستی من را صدا زد تا بیایم و به این رفیقم نگاهی بیندازم. این دوست، سر نماز چنان اشکهای خاضعانهای میچکاند که دل صخره را آب میکرد. این دوست نزدیک به یک هفته با ما در قرارگاه بود. وقتیکه برای محاکمه به بکوا انتقالش دادند، با چشمی پر از اشک و دلی پر از محبت، با ما خدا حافظی کرد.
دوست دیگری را آورده بودند که در گوشیاش فیلمهای مبتذل و عکسهای چند قومندان را پیدا کرده بودند؛ این دوستمان نیز چند روزی با ما در اتاق ماند و یک تغییر اساسی در وجودش آمده بود و با چشمهای خودم، اشکهای خاضعانهاش را در نمازها میدیدم.
وقتی چنین صحنههای پر تأثیری را میدیدم به یاد همان مدرسهٔ اصلاحی و جهادی سید احمد شهید میافتادم و با خودم میگفتم: هَٰذَا تَأْوِیلُ رُؤْیَایَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبِّی حَقًّا.
بخش هشتم (بخش گذشته): از صفهای خود فروختگان تا سنگرهای دلدادگان
این مطلب بدون برچسب(تکونه) می باشد.
دیدگاهها بسته است.