نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
برگی از خاطرات جهادی/ دهم صارم محمود چند روز قبل از رمضان سال ١٣٩٧ هش عملیات گستردهای بر مرکز شهر فراه انجام شد که در نتیجهٔ آن، تمام مرکز ولایت، با تمام پایگاههای امنیتی و انتظامیاش، فتح شد. نگارندهٔ این سطور نیز توفیق یافت تا شاهد این فتح مبین باشد. در اولین روز این عملیات، […]
برگی از خاطرات جهادی/ دهم
صارم محمود
چند روز قبل از رمضان سال ١٣٩٧ هش عملیات گستردهای بر مرکز شهر فراه انجام شد که در نتیجهٔ آن، تمام مرکز ولایت، با تمام پایگاههای امنیتی و انتظامیاش، فتح شد. نگارندهٔ این سطور نیز توفیق یافت تا شاهد این فتح مبین باشد.
در اولین روز این عملیات، امیرِ با احساسم، شهید حافظ احساس به شکل ناجوان مردانهای جلوی چشمانمان به دست یک اربکی ناجوانمرد، جان به جانان تسلیم کرد (حکایت شهادتاش را در حلقات بعدی ذکر خواهم کرد) و بعد از چند روزی معلم و مربی دلسوزم، مولوی خالدِ فراهی زیر بمبهای طیارهٔ بیسرنشین پَرپَر شد و قبل از آن، جمعی از دوستان مجاهدِ دیگرم در منطقهٔ “دیَک” هدف طیارههای B 52 قرار گرفتند.
فتح شهر فراه یک عملیات برنامهریزی شدهٔ موفقی بود که بِسان سیلیِ محکم بر صورت ارگنشینان خورد و از طرف دیگر، یک تلنگر بسیار قویای بود که دقیق همانند تیری از کمان، به موقع رها شد و هدفش را از پا درآورد. جالبتر اینکه در این عملیات بزرگ، جز چند شهید که از انگشتان یک دست هم تجاوز نمیکرد، بیشتر تلفات ندادیم و این شاهکار سیاسی بزرگ، خبر از نبوغِ نظامیِ مسؤولان محترم این دیار میداد؛ خصوصا والی پر تلاش آن زمان؛ مولوی عبدالعزیز انصاری حفظهالله و مسؤول نظامی زون غرب کشور؛ شهیدِ قهرمان ملا عبد المنان رحمهالله.
فتح شهر فراه به صورت موفقانهای انجام شد و بازتاب سریع و گستردهای گرفت. ارگنشینان و بادارانشان را سراسیمه کرد و داغ ننگینی بر پیشانیشان جلوی رسانهها و مردم گذاشت؛ از اینرهگذر با بیشرمی تمام، شروع کردند تا این لکهٔ عار را از دامن کثیفشان بشویند؛ تا جایی که توانستد پروپاگند نشر کردند تا بتوانند این عملیات بزرگ را به اینوآن نسبت بدهند، ولی مگر میشود جلوی نور خورشید را با دوانگشت گرفت؟!
از جانب دیگر، همانند زنبورهای شوریده و عصبانیای از خود بیخود شده بودند و تا چندین مدت فضای آسمانِ شهر فراه را با طیارههای بیسرنشین اشغال داشتند و همانند مارِ کمر شکستهای، زهرشان را روی هر بیگناهی میریختند.
آن رمضان شاید از سختترین روزهایی بود که سپری میکردیم؛ چون باید شبانهروز در حال تنقل میبودیم؛ از جایی به جایی دیگر و نمیتوانستیم برای چند مدتی یکجا رحل اقامت بیافکنیم. از طرفی نیز چاپههای شبانه با تمام قوت جاری بود و میبایست مخفیانه خودمان را از مناطق مشکوکی که احتمال چاپه بر آن میرفت، دور میکردیم و به منطقهٔ دور دستتری پناه میبردیم تا شب را آنجا بگذرانیم، و سحَر بهعنوان سحری چیزی میل بکنیم و دوباره جایمان را انتقال بدهیم و گرمای ظهر را با لبان خشک و زبان روزهدار، در منطقهٔ دیگری سپری کنیم.
گاهی چنان شبهایی پیش میآمد که غرقِ در خواب بودیم ناگهان هیاهوی جتها و بیپلوتها بلند میشد، مجبور میشدیم از خوابمان بگذریم و دو دو نفر، به این گوشه و آن گوشه انتشار کنیم.
روزها نیز چنان حالی داشتیم؛ چون ماه رمضان بود و شبها در حال گشت و گذار بودیم، مجبور میشدیم روزها بخوابیم؛ تا پلک بالای پلک نمینشست میدیدی فضا خراب میشد و دوستان به زیر این درخت و آن درخت، این مسجد و آن حجره پناهنده میشدند.
و این به آن معنا نبود که دشمن را بگذاریم تا آرامش داشته باشد، در همین فضای بغرنج و با وجود طیارههای بیسرنشین بازهم دوستان عملیات درست میکردند و خواب را از سر دشمنان میربودند؛ خدا رحمت کند شهید زید و شهید معتصم و شهید عمر را که چیزی به نام ترس، خستگی و عقبنشینی نمیشناختند و در لحظهای که حتی دشمن به فکرش نبود، خنجر بر گردهشان فرو میکردند.
این شبها با تمام سختیهایشان، از شبهای پر خاطره و شیرین زندگیمان باقی ماند و اینگونه است خاطرات میدان جهاد؛ هر چند سختتر و تلختر باشند، به همان اندازه شیرینتر و پر خاطرهتر باقی میمانند.
بخش نهم (بخش گذشته): هَٰذَا تَأْوِیلُ رُؤْیَایَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبِّی حَقًّا
این مطلب بدون برچسب(تکونه) می باشد.
دیدگاهها بسته است.