قدر زر زرگر شناسد / قدر گوهر گوهری (۴)

حقانی هروی یعقوب همچنان به درسهایش ادامه می داد و سال به سال بزرگ و بزرگتر می شود در جریان این سالها، حضرت امام ابوحنیفه رحمه الله نیز به لقاء الله پیوست بعد از آنکه یعقوب بسیاری چیزها را از ایشان آموخت. یعقوب روزی همان امام ابویوسف رحمه الله شد بزرگواری که بعدها بزرگترین خدمت […]

حقانی هروی

یعقوب همچنان به درسهایش ادامه می داد و سال به سال بزرگ و بزرگتر می شود در جریان این سالها، حضرت امام ابوحنیفه رحمه الله نیز به لقاء الله پیوست بعد از آنکه یعقوب بسیاری چیزها را از ایشان آموخت.

یعقوب روزی همان امام ابویوسف رحمه الله شد بزرگواری که بعدها بزرگترین خدمت را به گسترش علم و فقه امام ابوحنیفه رحمه الله و مذهب حنفی انجام داد.
او در روزگار خلیفه هارون الرشید یکی از عالمان بزرگ عصر خویش محسوب می شد؛ می گویند روزی هارون الرشید با خانمش زبیده (که بانوی بسیار دانشمند، مخلص و بزرگواری بود) در یک شب مهتابی از فصل تابستان که در بیرون استراحت می کردند، خلیفۀ مسلمانان ناگهان جملۀ بر زبان آورد و خطاب به زبیده گفت: اگر تو مثل مهتاب ندرخشی طلاق هستی.
معلوم بود که زن هرچقدر زیبا باشد به زیبایی و درخشش مهتاب که نمی رسد.
زبیده گفت: خلیفه چی گفتی حالت خوش نیست چی؟
هارون نیز از گفته اش پشیمان شد اما ظاهرا طلاق مغلظه داده بود که واقعا تا روشن شدن مسئله خانمش از وی جدا گردید.
صبح خلیفه وقتی به جمع وزیرانش آمد بسیار نادم و پریشان معلوم می شد؛ وزیر دربار از محضر شاه پرسید: شاه بسلامت حالت تان غمگین به نظر می آید چیزی شده؟
هارون گفت: بلی متاسفانه دیشب …
القصه، وزیر فورا علمای طراز اول کشور را فراخواند و از آنها دربارۀ مسئله پیش آمده بین شاه و همسرش استفتاء کرد؛ علمای حاضر در مجلس هارون، بر مطلقه شدن زبیده صحه گذاشتند و حکم به فراق شاه از وی دادند؛ این خبر بسیار دل شاه را آزرده کرده و پریشان تر از قبل گردید؛ وزیر دربار که خاطر شاه را مکدر یافت بخاطر تسلی دل هارون گفت: هنوز چیزی نشده علمای بزرگی مثل امام ابویوسف هنوز در این باره از ایشان کدام استفتاء و نظر پرسیده نشده ایشان را هم می خواهیم بلکه مسئله به گونۀ دیگری حل و فصل شود.
هارون الرشید امیدوار شد و گفت: بلی بلی امام ابویوسف را بطلبید از ایشان باید مسئله پرسیده شود امید است که در جواب ایشان چیز جدیدی یافته شود که منجر به جدایی زبیده از من نگردد.
افراد شاه به سراغ امام ابویوسف (یعنی همان یعقوب داستان ما) رفتند …
این داستان ادامه دارد …