قدر زر زرگر شناسد / قدر گوهر گوهری (۱)

حقانی هروی/ می گویند وقتی یعقوب (همان امام ابویوسف رحمه الله) نزد امام صاحب ابوحنیفه رحمه الله درس می خواند، حضرت امام همیشه ایشان را به درس تشویق می فرمود که یعقوب درس بخوان که درس خواندن روزی تو را به جایی می رساند که گمان هم نمی کنی و … روزی از روزها یعقوب […]

حقانی هروی/

می گویند وقتی یعقوب (همان امام ابویوسف رحمه الله) نزد امام صاحب ابوحنیفه رحمه الله درس می خواند، حضرت امام همیشه ایشان را به درس تشویق می فرمود که یعقوب درس بخوان که درس خواندن روزی تو را به جایی می رساند که گمان هم نمی کنی و …
روزی از روزها یعقوب نتوانست به کلاس حاضر شود بلکه چند روز به همین منوال گذشت، حضرت امام بوحنیفه رحمه الله که قدر ابویوسف را خوب می دانست علت غیبتش را از همصنفی های یعقوب پرسید که شما نمی دانید چرا ایشان به درس حاضر نشده، یکی گفت: یعقوب درس خوان نیست، یک گفت: یعقوب مشکل دارد، یکی گفت: زده شده و فلان و …
امام ابوحنیفه رحمه الله سراغ خانه یعقوب را گرفت وقتی از پدر مادر یعقوب جویای حال شد، آنها گفتند ایشان رفته هیزم بیاورد ما بسیار فقیر استیم با پول هیزم یعقوب امرار معاش می کنیم، امام ناراحت شده و فرمودند یعقوب مال هیزم نیست مال علم است، به پدر و مادرش وعده سپرده که چند برابر پولی که آنها از هیزم یعقوب به دست می آورند امام شخصا از پول خود به خانوادۀ یعقوب پرداخت می کند تا کلا یعقوب برای تحصیل علم فارغ باشد؛ خانوادۀ امام ابویوسف از این خبر استقبال کرده و خیلی خوشحال شدند.
از آن روز به بعد حضرت یعقوب فرصت تحصیل علم یافت تادر خدمت استاد عزیزش امام ابوحنیفه رحمه الله باشد و امام صاحب نیز همیشه او و سایر شاگردان خود را به فراگیری علم تشویق می فرمودند، حتی روزی در ضمن درس به شاگردانش که یعقوب نیز حضور داشت چنین فرمود که درس بخوانید که درس بسیار ارزش دارد یک حدیث شریف و یا مسئله فقه که شما می آموزید به صدها لک دینار و درهم ارزش دارد و … این سخنان به شدت در گوش و دل امام ابویوسف جای می گرفت.
ایام همینطور می گذشت تا اینکه:
روزی یعقوب به حمام رفت پس از آنکه از حمام فارغ شد حمام چی پول حمام را طلبید، از قضاء در کیسه های یعقوب یک قران پیسه نبود که به حمام چی بدهد نگران شد که حالا چیکار کند و به فکر فرو رفت ناگهان خوشحال شد و ظاهرا چیز قیمتی به ذهنش رسید به حمام چی گفت می خواهی در بدل پول حمام برایت چیزی بدهم که بسیار از پیسه حمام ارزش زیاد تر دارد و لک ها درهم و دینار می ارزد؛ حمام چی با خوشحالی گفت بلی بلی چیست آن؟
یعقوب گفت: یک حدیث شریف برایت می خوانم یا یک مسئله فقهی، اینها خیلی ارزش دارند استاد ما گفته است.
حمام چی با عصبانیت گفت: حدیث؟ یا مسئلۀ فقهی؟ این ها به درد من چی می خورند پول می خواهم پول اینها که تو گفتی نه آب حمام می شود که تو بر سرت ریختی و نه هم هیزمی که با آن آب حمامم را گرم نموده ام؟ فقط پول!
این حکایت زیبا ادامه دارد …