قدر زرگر شناسد / قدر گوهر گوهری (۲)

حقانی هروی/ … یعقوب سخت پریشان شد گفت: یعنی چی آقا؟ استاد ما فرموده که یک حدیث شریف و یا یک مسئله، از صدها لک درهم و دینار بیشتر ارزش دارد آن وقت شما می فرمایید که من در عوض پول حمامم قبول نمی کنم … در این جر و بحث بودند که سر و […]

حقانی هروی/
… یعقوب سخت پریشان شد گفت: یعنی چی آقا؟
استاد ما فرموده که یک حدیث شریف و یا یک مسئله، از صدها لک درهم و دینار بیشتر ارزش دارد آن وقت شما می فرمایید که من در عوض پول حمامم قبول نمی کنم … در این جر و بحث بودند که سر و کلۀ یکی از شناس های ابویوسف پیدا شد، یعقوب با خوشحالی گفت پیسۀ حمام را ندارم اگر شما لطف کنید باز من قرضۀ شما را اداء می کنم، آن شخص نیز پذیرفت و یعقوب نجات پیدا کرد و به کلاس درس امام ابوحنیفه رحمه الله حاضر شد.
اما در حین درس بسیار غمگین و پریشان به نظر می رسید؛ حضرت امام رحمه الله که متوجه او شد دید که نخیر، یعقوب بسیار غرق است، بعد از اتمام درس وی را به نزدش فراخواند و از او پرسید چیزی شده یعقوب؟
یعقوب اول انکار کرد و دوست نداشت استادش را ناراحت کند اما وقتی دید حضرت امام رحمه الله بسیار اصرار می ورزد در پاسخ امام فرمود، استاد مگر شما نگفتی علم بیاموزید که بسیار با ارزش است و حتی یک حدیث شریف و یاد داشتن یک مسئلۀ دینی صدها لک ارزش دارد؟
حضرت امام رحمه الله با محبت فرمودند: بله من گفتم حالا هم می گویم.
یعقوب گفت: خیر استاد ببخشید اینگونه که شما می فرمایید هم نیست ارزش حدیث و مسئله تا این حد گرانقیمت نیست.
امام رحمه الله با لبخند فرمود: چطور مگه چیزی شده؟
یعقوب گفت: بلی من امروز حمام رفتم وقتی از حمام بیرون می شدم پول نداشتم که به حمام چی بابت حمام بدهم آخر برایش گفتم بیا برایت یک چیزی بدهم که صدها لک درهم و دینار ارزش دارد، او اول خوشحال شد اما وقتی گفتم یک حدیث و یا یک مسئله شرعی برایت یاد می دهم بابت پول حمام، بسیار عصبانی شد و گفت من پول می خواهم این حدیث و مسئله به درد من چه می خورند پول که نمی شوند و بسیار از نظرش بی ارزش معلوم شد …
حضرت امام رحمه الله بعد از شنیدن قصۀ یعقوب با لبخند محبت آمیز فرمود: فرزندم من گفتم حدیث شریف و آموختن مسائل شرعی صدها لک ارزش دارد اما …
ناگهان به ذهن امام رسید که باشد بطور عملی به امام ابویوسف قدر و ارزش واقعی چیزها را نشان بدهد؛ ایشان تسبیح ارزشمند با موره های قیمتی داشتند به یعقوب فرمود: یعقوب! این تسبیح من را می بینی؟
یعقوب گفت: بلی استاد!
حضرت امام فرمود: این تسبیح را گرفته برو به بازار پارچه فروش ها، چند دوکان قیمتش کن اما نفروش پس بیاورش …
یعقوب پرسید: خوب برای چی ؟
امام رحمه الله فرمودند: کاری که می گویم انجام بده بعدا دلیلش را برایت می گویم.
یعقوب تسبیح را گرفت و به راه افتاد …
این داستان ادامه دارد …