عمر بن عبدالعزیز رضی الله عنه

در دوران خلافت خلیفه دوم امیرالمومنین عمر بن خطاب، خلیفه مسلمانان نیمه شب برای نظارت بر اوضاع شهر مدینه، شخصاً همراه با غلامش در کوچه های شهر قدم می زدند، در یکی از شب ها از کنار خانه ای می گذشتند که صدایی هر دوی آنان را بر جای خود میخکوب می کند! مادری خطاب […]

در دوران خلافت خلیفه دوم امیرالمومنین عمر بن خطاب، خلیفه مسلمانان نیمه شب برای نظارت بر اوضاع شهر مدینه، شخصاً همراه با غلامش در کوچه های شهر قدم می زدند، در یکی از شب ها از کنار خانه ای می گذشتند که صدایی هر دوی آنان را بر جای خود میخکوب می کند! مادری خطاب به دخترش می گوید: دخترم، برخیز و به شیرها آب اضافه کن، عمر بن خطاب در این موقع شب در خواب خواهد بود و از حال ما آگاهی پیدا نخواهد کرد!

دختر جواب می دهد: گیرم که عمر نداند و در خواب باشد، با آن که نمی خوابد و می بیند و می شنود چه کنم؟!

عمر به غلامش دستور می دهد تا خانه را علامت گذاری نماید، صبح روز بعد غلام برای فهمیدن وضعیت مادر و دختر، به دستور سیدنا عمر خارج می گردد و از جمله مواردی که باید پیرامونش پرس و جو می کرد شوهردار بودن دختر بود،  پس از جستجو و به دست آوردن اطلاعات غلام  به نزد امیرالمومنین باز می گردد و آنچه شنیده را برای سیدنا عمر بازگو می کند.

امیرالمومنین پسرانش را گرد می آورد و از آنان می خواهد هر کس به همسری نیاز دارد ابراز کند، از میان فرزندانش عاصم طلب ازدواج می کند، سیدنا عمر دختر خدا ترس فقیر شیر فروش را به عقد پسرش عاصم در می آورد.

خداوند دختری به عاصم عطا می کند که بعدها به عقد ازدواج عبدالعزیز بن مروان بن حکم از بهترین حکام خاندان بنی امیه در می آید، مردی که بیست سال حاکم سرزمین مصر بود و با عدل و داد حکم می راند، میوه این ازدواج  مبارک پسریست به نام عمر بن عبدالعزیز، عادل ترین خلیفه اموی، پنجمین خلیفه از سلسله خلفای راشدین.

عمر در سال ۶۱ هجری در مصر متولد گشت، لقب او “اَشَجّ ” بود به معنای کسی که بر صورتش جای زخمی وجود دارد.

گویند: روزی سیدنا عمر از خواب برخواست و گفت، در خواب دیدم که از فرزندانم کسی که صورتش ضربه خورده زمین را از عدل پر خواهد نمود!

در کودکی  وارد اسطبل می گردد و اسبی به صورتش ضربه می زند و صورتش را زخمی می کند، او  گریه کنان به نزد پدرش می رود و به پدر می گوید: اسب صورتم را زخمی کرد، پدر در حالی که صورتش را از خون پاک می کرده می گوید: اگر تو صورت زخمیِ بنی امیه هستی پس خوشا به حالت! به این دلیل به اشج معروف گشت.

مادرش لیلی دختر عاصم بن عمر بن خطاب و پدر عبدالعزیز بن مروان در تربیت او بسیار کوشیدند و در کودکی خواندن و نوشتن و آداب معاشرت را به وی آموخته و بذر عشق به خدا و رسولش را در دل کودکشان می نشانند.

در همان سنین کودکی از پدر درخواست می کند برای آموختن علوم دینی وی را به مدینه در نزد علمای بزرگ بفرستد، پدر قبول می کند و وی را راهی مدینه می کند، در آن دیار صالح بن کیسان از علما و پارسایان بزرگ مدینه را مسئول تربیت عمر می نماید، عمر در همان کودکی در مدینه حافظ قرآن می گردد و نشانه های هوش و تقوا از کودکی در او هویدا می گردد.

محیطی که او در آن تربیت یافت را می توان از پاک ترین محیط های آن زمان دانست، والدینی متشخص و مومن، خانواده ای اهل علم و اهل کشورداری و حکومت، محیط پاک مدینه رسول الله و همجواری با علمای بزرگ آن عصر، حرکت زودهنگام و از همان طفولیت در طلب علم و حفظ قرآن کریم، محیط اجتماعی آن زمان که هنوز از یاران رسول الله تأثیری مستقیم می گرفتند.

پس از چندین سال همجواری با صالحین و تلاش در طلب علم، خود از جمله آنان گشت، امام ذهبی درباره وی می گوید: عمر بن عبدالعزیز، امام، عالم، مجتهد، آشنا به سنت های رسول الله، خدا ترس و بزرگوار بود، او را در نیکوییِ اخلاق و پایمردی بر راه حق، هم ردیف با جدش عمر می دانند.

عمر در سنین کم ثروت هنگفتی را از پدرش به ارث برده بود که بالغ بر چهل هزار دینار بود، بهترین لباس ها را می پوشید، زیباترین اسب ها را برمی گزید و خوشبوترین عطرها را استفاده می کرد.

در سن بیست سالگی با دختر خلیفه وقت، عبدالملک بن مروان ازدواج می کند.

در سن بیست و پنج سالگی، ولید بن عبدالملک که بر جای پدر نشسته بود، او را به امارت شهر مدینه برمی گزیند.

اما عمر تنها به سه شرط می پذیرد: با حق و عدل حکم کند و اجازه ندهد به کسی ظلم شود حتی اگر از جانب حاکم باشد در همان سال به او اجازه حج رفتن داده شود اجازه بذل و بخشش و هدیه دادن به مردم را داشته باشد.

پس از موافقت حاکم، حکم را می پذیرد.

عمر در مدینه شورایی متشکل از بزرگان تابعین و علما و فقهای مدینه که هفت نفر بودند تشکیل می دهد و بیان می دارد که بدون مشورت آنان دستور به هیچ کاری نخواهد داد. پس از چندی خلیفه وی را به عنوان حاکم کل  طائف و حجاز برمی گزیند.

در این بین، او همیشه از نصیحت ها و مشورت های تابعینی مانند سعید بن مسیب سود می جست.

پس از ولید و سلیمان بن عبدالملک، در سال ۹۹ هجری خلافت به عمر بن عبدالعزیز رسید، خود تمایلی به این پست نداشت و با اصرار مردم این منصب را پذیرفت و در اولین نامه هایش به والیان و نمایندگانش در شهرهای اسلامی دستور داد تا به علما و دعوتگران امر کنند تا در بین مردم بسیار پیرامون سنت های رسول الله سخن بگویند زیرا این سنن در دست فراموشیست.

روزی همسرش فاطمه داخل می شود وهمسرش را گریان می یابد، می پرسد چه شده؟
عمر پاسخ می دهد: مرا بر مدیریت و سامان دادن به امت محمد گماشته اند، می دانم که روز قیامت در محضر خداوند از من پیرامون فقیری گرسنه، جوانی بی همسر، سالخورده ای مریض، یتیمی محزون، غریب و اسیر و کسانی که از کسب و کار باز مانده اند و از مظلومین سوال خواهد شد، می ترسم در آن روز جوابی در موردشان نداشته باشم!

اعتقاد عمر بر آن بود که آنچه امراء و فرماندهان دارند از راه ظلم به مردم به دست آورده اند پس از خود شروع می کند و تمام داراییش را میان فقرا تقسیم می کند، در خانه ای ساده، بدون محافظ و نگهبان زندگی می کند، لباس ها و اسب های گرانقیمتش را می فروشد و پولش را به بیت المال می دهد، حتی از گرفتن حقوق از بیت المال نیز اجتناب می کند، سپس به همسرش دستور می دهد تا تمام جواهراتش را به بیت المال دهد و به وی می گوید: خودمیدانی پدرت چگونه و از کجا این جواهرات را به دست آورده، یا مرا انتخاب کن و یا این جواهرات را، همسرش پاسخ می دهد: بی شک تو را انتخاب می کنم ای امیرالمومنین.

سپس به باقی حکام دستور می دهد تا آنچه به ناحق از مردم گرفته اند را بازپس دهند.

حرکت بعدی عمر عزل و اخراج حکام و نمایندگانیست که ظلم می کنند یا کفایت کافی برای آن منصب را ندارند.

روزی باخبر می شود که یکی از فرزندانش انگشتری را به هزار درهم خریده، به وی نامه می نویسد و می گوید: انگشتر را بفروش و با پولش هزار فقیر را سیر بنما و به جایش انگشتری از آهن بخر و بر روی آن بنویس: رحمت خداوند بر کسی که جایگاه خود را بشناسد.

عمر بن عبدالعزیز را در تاریخ به عنوان انسانی بردبار و عادل می شناسند.

شبی برای نماز وارد مسجد می گردد، شخصی در مسجد خوابیده بوده، عمر به وی برخورد می کند، مرد سرش را بلند می کند و می گوید: دیوانه ای؟ عمر پاسخ می دهد: نه دیوانه  نیستم. در همین حال نگهبانی که در مسجد حضور داشته برمی خیزد تا مرد را تنبیه کند، عمر می گوید: رهایش کن، پرسید: دیوانه ای، گفتم: نه.

در میان دیگر حکام عمر بن عبدالعزیز به رحیم و مهربان بودن شهره بوده، تعدادی از خلفای دوران بنی عباس دوست داشتند خود را به وی شبیه کنند و می گفتند: شرم داریم که در میان بنی امیه چنین شخصی باشد اما در میان ما کسی چنین اخلاق و تقوایی نداشته باشد.

روزی عمر به نماینده خود در مصر نامه می نویسد و می گوید: با خبر شده ام که در سرزمین شما بر شتر بیش از طاقتش بار حمل می کنند، هرگاه نامه ام به دستت رسید اجازه مده کسی بیش از ۲۹۰ کیلوگرم بار بر شترانش حمل کند.

عمر بن عبدالعزیز در دوران خلافتش، عزت مسلمانان و روزگار بسر بردن در نعمت و امنیت در سایه احکام پروردگار را در دستور کار خود قرار داده بود، پس به یکی از نمایندگانش نامه می نویسد و می گوید: هر مسلمانی باید یک خانه با تمام اثاثیه داشته باشد و همچنین غلامی که در کارها کمکش کند و اسبی که با آن در جهاد مشارکت نماید.

به استانداران می نوشت که در شهر اعلام کنند هر کس بدهکار است، یا قصد ازدواج دارد و مالی ندارد و یا یتیم است، به نزد فرماندار بشتابد تا او را غنی و بی نیاز گرداند، پس از چندی بحمدالله در تمام این امور موفق شد و اوضاع چنان گشت که تاجران، کسی را برای گرفتن زکات اموالشان نمی یافتند و با ناراحتی به خانه باز می گشتند .

عظمت این اعمال را زمانی می توانیم بهتر درک کنیم که بدانیم: هفتاد و پنج سال از اکتشاف نفت در کشورهای اسلامی می گذرد، اما همچنان بسیاری از ملل اسلامی و خانواده های مسلمان در همان کشورها از فقر و بی سوادی رنج می برند، در حالی که عمر بن عبدالعزیز تنها دو سال و پنج ماه خلافت نمود و در این مدت کم، سنن رسول الله را احیاء نمود و فقر را از جامعه اسلامی ریشه کن نمود و هنگامی که  فقیری از مسلمانان و غیر مسلمانان، برای گرفتن گندم نیافتند دستور داد که: گندم ها را بر روی کوه ها و دشت ها بریزید تا پرندگان بخورند و آیندگان نگویند در مملکت مسلمانان حیوانات گرسنه ماندند!

این است تأثیر بر پا داشتن حکم و دستور و شریعت خداوند در زمین، نه مسلمانی گرسنه می ماند و نه غیر مسلمانی، حتی حیوانات نیز از این تأثیر بی بهره نخواهند ماند.

او نیز چنان چه از سلف صالح خود، صحابه و تابعین آموخته بود، به حلال و حرام توجه ویژه ای نشان می داد، تا جایی که می گویند در خانه دو چراغ داشت، یکی از بیت المال بود و هرگاه کارهای حکومتی را انجام می داد روشن می کرد و یکی را زمانی که  کارهای شخصیش را می خواست انجام دهد، آتش می زد.

به یکی از یاران نزدیکش سپرده بود که: هرگاه گمراهی و کج رویی در من مشاهده نمودی، لباسم را در مشتت بگیر و به شدت تکان ده و بگو، از خدا بترس ای عمر و بدان که روزی به نزدش باز می گردی.

در زمان خلافتش روزی مسافری از طرف مدینه بر وی گذر می کند، عمر از وی پیرامون اوضاع مدینه می پرسد، مرد پاسخ می دهد: ظالم شکست خورده و مظلوم از همه جانب یاری می گردد، ثروتمندان بسیارند و فقرا حق خود را از اغنیا می ستانند.

اطرافیانش از وی درخواست می کنند که لباسی جدید بر خانه کعبه بپوشاند، اما عمر می گوید: کار صحیح این است که پولی که  برای لباس کعبه خرج می گردد را برای فقرای مسلمانان و گرسنگی شان خرج کنیم.

عمر به دلیل مبارزه با ظالمان و اجازه ندادن به دست درازی بعضی از سودجویان بنی امیه به اموال عمومی و خصوصی مردم، دشمنان و بدخواهانی نیز داشت و این از طبیعت بشری و از سنن خداوند است که انسان ها حتی اگر در کار خیر و نیکوکاری  تمام قله های سرافرازی را فتح نمایند نیز دشمنانی خواهند داشت، زمانی که مسلمانان در جنگ ها پیروز می شدند تعدادی خشمگین می گشتند، اما خداوند نوری که بر ما فرستاده را کامل می گرداند حتی اگر کافرین و ظالمین از آن نور کراهیت داشته باشند.

در سال ۱۰۱ هجری قمری، در مجلسی حضور داشت، غلامی سیبی به او می دهد، پس از تناول سیب درد عجیبی در شکمش احساس می گردد و پی می برد که مسموم گردیده، به غلام می گوید: در مقابل چه چیزی مرا مسموم نمودی؟ غلام می گوید: در مقابل پرداخت هزار درهم و آزادیم! عمر از وی هزار درهم می گیرد و به بیت المال واریز می کند و وی را آزاد می نماید!

عمر بن عبدالعزیز پس از دو سال و پنج ماه خلافت و تحمل بیست روز دردِ شکم  به خاطر سمی که خورده بود، در سن چهل سالگی وفات می نماید، در حالی که تنها هفده دینار در خانه داشت.

یزید بن حوشب می گوید: پارساتر و خدا ترس تر از حسن بصری و عمر بن عبدالعزیز ندیده ام، گویی جهنم تنها برای این دو ساخته شده.

و امروز امت های مسلمان، چه بسیار نیازمند خلیفه ای مانند عمرند، رحمت خداوند بر او و تمام حکام عادل مسلمان در طول تاریخ