سلسلهء غزوات (۱۱) جنگ بدر

پـس از آن جـمـلگـى حـرکـت کـردنـد. چـون بـه نـزدیـکـى بـدر رسـیـدنـد رسـول الله صلی الله علیه وسلم هـمـراه ابـوبـکـررضی الله عنه  از نـیروهاى خود مسافتى جلوتر رفت تا به پیرمرد عربى رسـیـد و از او دربـاره اخـبـارى کـه از مـحـمـد و قـریـش دارد سـؤ ال کـرد. پـیـرمـرد گـفـت : (تـا خـود را مـعـرفـى نـکـنـیـد بـه […]

پـس از آن جـمـلگـى حـرکـت کـردنـد. چـون بـه نـزدیـکـى بـدر رسـیـدنـد رسـول الله صلی الله علیه وسلم هـمـراه ابـوبـکـررضی الله عنه  از نـیروهاى خود مسافتى جلوتر رفت تا به پیرمرد عربى رسـیـد و از او دربـاره اخـبـارى کـه از مـحـمـد و قـریـش دارد سـؤ ال کـرد. پـیـرمـرد گـفـت : (تـا خـود را مـعـرفـى نـکـنـیـد بـه شـمـا خـبـرى نـخـواهـم داد.) فرمود: (هرگاه که خبر دادى خود را معرفى مى کنیم .)
رسـول الله صلی الله علیه وسلم از خـلال گفتار آن مرد دریافت که اردوى قریش در نزدیکى او قرار دارد. سپس بـه او گـفـت : (مـا از آبـیـم .) آنـگـاه بـا هـمـراهـش از او روى بـرگـردانـد؛ و پـیـرمـرد در ایـن حـال مـى گـفـت : (کـدام آب ؟ آیـا از آب عـراق ؟) عـلت ایـنـکـه رسـول الله صلی الله علیه وسلم هـویـت خـود را بـراى او روشـن نـکـرد، بـى اطـلاع نـگه داشتن قریش نسبت به مواضع مسلمانان بود.
و ـ رسـول الله صلی الله علیه وسلم بـه مـنظور دستیابى به اخبار مربوط به نیرو و جایگاه قریش دو گروه گزمه ( گشتى ) کشفی شناسایى ارسال کرد: یک گزمه ( گشتى) متشکل از على بن ابى طالب ، زبیر بن عوام سعد وقاص و چـنـد تـن از دیـگـر صحابیان (رضی الله عنهم)که خود را به آبهاى بدر رساندند و دو تن از غلامان قریش را دسـتـگـیـر کـرده بـا خـود آوردنـد. رسـول الله صلی الله علیه وسلم از خـلال  تحقیقات وبـازجـویـى آن دو دریـافـت کـه قـریـش در پـس (عـدوه القصوى ) هستند. هنگامى که غلامان دربـاره شـمـار نـیـروهـاى قـریـش اظـهـار بـى اطـلاعـى کـردنـد، رسـول الله صلی الله علیه وسلم پـرسـید: (روزانه چند شتر مى کشند؟) پاسخ دادند: (یک روز نه شتر و دیگر روز ده شتر.)
پـیـامـبـر خـدا(صلی الله علیه وسلم ) از ایـن گفته چنین استنباط کرد که آنها بین نهصد تا هزار نفرند. همچنین به وسیله آن دو غلام دریافت که همه اشراف قریش براى جنگ با او بیرون آمده اند.
گزمه (گشتى) دوم متشکل از دو رزمنده اسلامى ، به آبهاى بدر رسیدند و شنیدند که کنیزکى قرض و وام خود را از دیـگـرى طلب مى کند و او مى گوید: (فردا یا پس فردا کاروان به اینجا مى رسد، من براى آنـهـا کـار مـى کـنـم و بـدهـى قرض خـود را مـى پردازم .) آن دو تن بازگشتند و شنیده هاى خود را به رسـول الله صلی الله علیه وسلم گزارش دادند.
ز ـ مـسـلمـانـان آمـاده جـنـگ شـدنـد و کـنـار نـزدیـکترین چاه بدر اردو زدند. در این هنگام حُبابِ بن مـُنـْذِر(رضی الله عنه)نـزد رسـول الله صلی الله علیه وسلم) آمـد و گـفـت : اى رسـول الله صلی الله علیه وسلم آیـا بـا ایـن جـایـگـاه آشـنـایـى دارى ؟ آیـا خـدا فـرمـوده اسـت کـه در ایـنـجـا مـنـزل کـنـیـم ؟ و مـا حـق پیش و پس رفتن نداریم ؟ یا اینکه جنگ است و رایزنى و هر جا که مناسب باشد مى توان فرود آمد؟ رسول خدا(ص ) فرمود: نه ، فرمانى در کار نیست ، بلکه جنگ است و رایزنى .
حـبـاب گـفـت : اگـر چـنـیـن اسـت ، ایـنـجـا جـاى مـناسبى نیست بفرماى تا سپاه پیش رود و در کنار نـزدیکترین چاه به دشمن اردو بزنیم . سپس دیگر چاهها را از بین ببریم و آنگاه بر سر چاهى فـرود آمدیم حوضى بسازیم و پر از آب کنیم و سپس در حالى که ما به آب دسترسى داریم و دشمن ندارد، با او بجنگیم .
رسول الله (صلی الله علیه وسلم )این پیشنهاد را پذیرفت و به اجرا درآورد و هنوز شب به نیمه نرسیده بود که سـپـاهـیـان اسـلام در مـوضـع جـدیـد اردو زدنـد و چـاهـهـاى آب را در اخـتـیـار گـرفـتـنـد. در ایـن حـال رسول الله (صلی الله علیه وسلم )اعلام فرمود که او نیز انسانى همانند دیگران است ، در پیش آمدها با آنان مـشـورت مـى کـنـد و بـدون تـوجـه بـه نظر آنها تصمیمى نمى گیرد و به مشورت خردمندان و صاحبنظران نیازمند است
مـسـلمـانـان شـبـانـه حـوضـى سـاخـتـنـد و پـر از آب کـردند، آنگاه چاههاى دیگر را پر کردند و بـاقـیـمـانـده شـب را به استراحت پرداختند تا براى جنگى که به زودى در پیش داشتند تجدید نیرو کنند.

۲ ـ مشرکان
ابـوسـفـیـان بـا خـبـر شـده بـود کـه هـنـگـام رفـتـن کـاروان بـه شـام ، رسـول خـدا(ص ) بـراى تـعـرض ‍ بـدان بـیـرون آمـده اسـت . از ایـن رو بـیـم داشـت که در هنگام بازگشت مورد تهاجم مسلمانان قرار گیرد.
کاروان حدود هزار شتر بود و اموال فراوانى داشت . زیرا زنان و مردان قریش هر کدام به اندازه توان اقتصادى خود در آن سهیم بودند، بطورى که ارزش بار کاروان پنجاه هزار دینار برآورد مى شد.
هـمـیـنـکـه ابـوسـفـیـان از بـیـرون آمدن رسول خدا(ص ) و یارانش به منظور تعرض به کاروان اطـمـیـنـان حـاصـل کرد، او که بیش از سى یا چهل نفر همراه نداشت ، شخصى به نام ضَمضَم بن عـَمـرو غـِفـارى را اجـیـر کرد و بسرعت به مکه فرستاد تا به مردم خبر دهد که محمد و یاران او قـصـد تـعـرض بـه کـاروان را دارنـد و آنـان بـایـد بـه یـارى اموال خود بشتابند.
ضـمـضـم چون به مکه رسید، گوش و دماغ شترش را برید و جهازش را واژگون کرد. سپس در حـالى کـه پـیـراهـنـش را از پـس و پیش پاره کرده بود روى شتر ایستاد و فریاد زد: (اى گروه قریش ! محمد و یاران او به اموالى که همراه ابوسفیان دارید حمله کرده اند، معلوم نیست که آنها را دریابید، اموال و کالاهایتان از دست رفت !)
قـریـش در ایـن هنگام نیاز به کسى که آنان را به حرکت درآورد نداشتند، زیرا همگى در کاروان سهیم بودند.
هنگامى که قریش مجهز شده و آماده حرکت گشتند، به یاد آوردند که میان آنها و قبیله بنى کنانه جـنـگ و دشـمـنـى اسـت و مـمـکـن اسـت از پـشـت سـر مـورد حـمـله قـرار گـیـرند. نزدیک بود که این عامل آنان را از رفتن باز دارد. اما مالک بن جَشْعَم مُدْلَجى ، یکى از اشراف بنى کنانه آمد و گفت : (مـن بـه شـمـا اطـمینان مى دهم که بنى کنانه پس از رفتن شما کارى که موجب ناخرسندى شما باشد انجام نخواهند داد.)
در این هنگام قریش تسلیم طرفداران جنگ شد و تصمیم به خروج گرفت . در راءس ‍ جنگ طلبان ابوجهل ـ سرسخت ترین دشمن اسلام ـ و عامر بن حضرمى ـ که درصدد انتقام خون برادرش یعنى عَمرو بن حضرمى بود ـ قرار داشتند (عمرو در نخله به دست مسلمانان کشته شده بود).
از اشـراف قـریـش جز ابولهب ـ که فرد دیگرى را به جاى خود فرستاد ـ کسى در مکه نماند و هر کس توان حمل سلاح را داشت با خود بسیج کردند.
ابـو سـفـیـان بـه مـنـظـور کـسـب اطـلاعـات مـربـوط بـه نـیـروهـاى اسـلامـى و مـحـل استقرارشان از کاروان تجارتى خود پیشى گرفت . چون به آبهاى بدر رسید، مَجْدى بن عـَمـرو را در آنـجـا دیـد و از او پـرسـیـد: (آیا هیچ یک از مسلمانان را در این اطراف ندیده اى ؟) او پـاسـخ داد: (فـقـط دو سوار را دیدم که شتران خود را روى تپه اى خوابانیدند و پایین آمدند و آب خوردند و رفتند)؛ و سپس به جاى مسلمانان اشاره کرد.
ابوسفیان در محل بارانداز آن دو مسلمان به کاوش پرداخت و در میان پشک شترانشان هسته خرماى مدینه را دید و دریافت که آن دو از یاران پیامبر(ص ) بوده اند و سپاه آن حضرت به او نزدیک اسـت . آنـگـاه بـه کـاروان بـازگـشـت و مـسـیـر را از سـمـت راسـت چـاهـهـاى بـدر، سـوى سـاحـل تـغـیـیـر داد. او بـه حـرکـتـش سـرعـت بخشید و هنگامى که کاروان مقدار زیادى از نیروهاى اسـلامـى فـاصـله گرفت ، به قریش پیغام فرستاد که از راهى که آمده اند بازگردند، زیرا کاروان از خطر مسلمانان رهیده است .
قریش عُمَیْر بن وَهْب جُمَحى را فرستادند تا نیروهاى اسلامى را شناسایى کند. او در بازگشت اظهار داشت که مسلمانان حدود سیصد نفرند، نه کمینى دارند و نه پشتیبانى . اما مردمى هستند که تنها سنگر و پناهگاهشان شمشیرشان است و تاکسى را پیش از خود نکشند، کشته نخواهند شد.
مـیان قریش اختلاف نظر پدید آمد. گروهى معتقد به بازگشت نبودند و از آن جمله بنى زهره راه مـکـه را در پـیـش گـرفـتـنـد. اما گروهى دیگر اعتقاد به ماندن داشتند که معناى آن درگیرى با مسلمانان بود.
ابـوجـهـل کـه فـرمـانـدهـى گـروه جـنـگ طـلب را بر عهده داشت گفت : (به خدا سوگند باز نمى گـردیم تا در بدر فرود آییم و سه روز در آنجا بمانیم . شتر بکشیم ، غذا بخوریم و شراب بنوشیم و کنیزکان براى ما آواز بخوانند و اعراب آوازه ما را بشنوند و بر ما گرد آیند و از آن پس براى همیشه از ما حساب ببرند!)
حـکـیـم بـن حـِزام به عُتبه بن رَبیعه رو کرد و گفت : اى ابوولید! تو بزرگ و سرور قریش ‍ هـسـتـى و آنـان از تـو اطاعت مى کنند. آیا نمى خواهى که براى همیشه از تو به نیکى یاد شود؟ عتبه گفت : (اى حکیم ، چطور؟) گفت : (مردم را بازگردان و دیه همپیمانان خود، عَمرو بن حَضْرمى را از مال خود بپرداز.) عتبه گفت : (پذیرفتم . تو شاهد باش که او همپیمان من است و من خونبها و قـیـمـت امـوالى را کـه از او بـرده انـد مـى پـردازم . بـرو و بـا ابوجهل صحبت کن که براى تفرقه افکنى مردم جز از او نمى ترسم .)
حـکـیـم گـوید: (من رفتم تا به ابوجهل رسیدم و دیدم که زرهش را از انبان بیرون آورده و آن را براى جنگ آماده مى کند. گفتم : اى ابا حکم عُتبه مرا فرستاده تا به تو چنین و چنان بگویم …)
ابوجهل گـفت : (به خدا سوگند! از دیدن محمد و یارانش ترسیده است . نه به خدا سوگند ما باز نمى گـردیم تا خدا میان ما و محمد حکم کند. نظر عتبه نیز غیر از آن چیزى است که به زبان مى آورد امـا چونکه دیده محمد و یارانش سرگرم خوردن گوسفند و شترند و پسرش در میان آنهاست شما را از او ترسانده است .)
ابـوجـهل شخصى را نزد عامر بن حضرمى فرستاد و گفت : (همپیمان تو، عتبه مى خواهد که مردم را بـازگـردانـد و تـو خـون بـرادرت را بـا چـشـم خـویش دیده اى . پس بپاخیز و پیمان خود را یادآورى کن .) آنگاه عامر برخاست و سر را برهنه کرد و فریاد زد: (اى واى ! عمرو، عمرو!.) عـتـبـه پـس از شنیدن سخن ابوجهل که گفته بود: (او ترسوست )، گفت : (این کسى که باد به غبغب انداخته به زودى خواهد دانست که من ترسو هستم یا او؟)
به این ترتیب راهى جز برپایى جنگ باقى نماند.