فرماندهٔ فرمان‌بردار/بخش دوم

نویسنده: أخو الشهید پس از انجام مذاکرات طولانی که به صلح حدیبیه و بازگشت مسلمانان به شهر مدینه منجر شد؛ خالد همواره ذهنش مشغول رفتار نیک و انسانیِ مسلمانان نسبت به همدیگر بود، خالد رفتار اهالی مکه را زیر نظر گرفت، همهٔ رفتارها بر اساس منافع بود اگر به کسی احترام گذاشته می‌شد، اگر از […]

نویسنده: أخو الشهید

پس از انجام مذاکرات طولانی که به صلح حدیبیه و بازگشت مسلمانان به شهر مدینه منجر شد؛ خالد همواره ذهنش مشغول رفتار نیک و انسانیِ مسلمانان نسبت به همدیگر بود، خالد رفتار اهالی مکه را زیر نظر گرفت، همهٔ رفتارها بر اساس منافع بود اگر به کسی احترام گذاشته می‌شد، اگر از کسی حرف شنوی بود، اگر سخنی کسی ارزشی داشت بر اساس ثروت، شهرت و قدرت آنان و با دورویی و نفاق بود نه بر اساس واقعیت و اخلاص.

خالد دنباله گمشده‌ای می‌گشت که آن را در بین نزدیک‌ترین دوستان خود هم نمی‌دید و آن محبت و صمیمیت فوق العاده‌ای که در بین مسلمانان دیده می‌شد که اساس و سرچشمه آن نه قدرت طرف مقابل بود و نه ثروتش، نه شهرتش بود و نه دلاوری‌اش بلکه اساس همهٔ این محبت‌ها فقط ایمان بود و بس؛ همان ایمانی که به بردگان سیاه هم ارزش و بها می‌داد و آنان را در کنار اشرف قریش و بزرگان شهر مدینه می‌نشاند.

روزها پشت هم سپری می‌شد که اینکه عمره القضاء سر رسید؛ رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وسلم و یارانش وارد مکه‌مکرمه شده و مستقیماً به حرم رفتند و مشغول مناسک حج شدند، خالد برای اینکه صحنه ورود مسلمانان را نبیند از شهر بیرون رفته بود.

رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وسلم از ولید بن ولید برادر خالد، سراغ خالد را گرفت که چرا خالد دیده نمی‌شود.

پس از بازگشت مسلمانان به مدینه‌منوره؛ خالد به شهر مکه بازگشت و در بدو ورودش به او خبر دادند که پیامبر اسلام سراغ او را گرفته است و حال او را جویا شده است.

خالد دیگر حیران و متعجب مانده بود؛ مگر او در جنگ «احد» باعث کشته شدن بیش از هفتاد تن از نزدیک‌ترین یاران حضرت محمد نشده بود؛ پس چرا او هنوز هم به فکر جذب کردن خالد است؟! چرا همیشه از خالد و عقل سلیم او سخن می‌گوید و آرزوی هدایت او را دارد؟! چرا هرگز او را نفرین و دعای بد کرده و دنبال نابودی‌اش نگشته است؟!

ماه صفر سال هفتم هجری بود که خالد پس از کش‌و‌قوس‌های فراوان، تصمیم قطعی‌اش را گرفت و رهسپار مدینه‌منوره شد تا با محمد نه به عنوان محمد بن عبدالله قریشی بلکه به عنوان محمد رسول و فرستادهٔ خدا صلی‌الله‌علیه‌وسلم بیعت کند و در سلک یارانش در آید؛ خالد در مسیر راه به صورت اتفاقی با عمرو بن عاص [یکی از صمیمیتی ترین دوستانش در مکه]دیدار کرد و متوجه شد عمرو نیز برای ایمان آوردن مسیر مدینه.منوره را در پیش گرفته است، آن دو رفیق دیرینه هنوز به مقصد نرسیده بودند که با عثمان بن طلحه روبه‌رو شدند که از قضا او هم تصمیم گرفته بود، مسلمان شود.

جمع این مسافران مسیر هدایت جمع شد و هر سه نفر دوشادوش همدیگر به شهر مدینه‌منوره رسیدند، خالد و همراهانش پیش ولید برادر خالد رفتند؛ ولید انگار از همه چیز خبر داشت و بی‌صبرانه منتظر آنان بود.

پس از احوال پرسی، ولید رو به خالد کرد و گفت: «رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وسلم [از طریق وحی] از آمدن‌تان خبر دارد و منتظر دیدار شما است». خالد که باورش نمی‌شد این قدر مورد توجه رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وسلم قرار داشته باشد؛ غسل کرد و سر و صورتش را شانه زد و لباس نو پوشید و برای دیدار با آن حضرت راهی شد، در طول مسیر چند نفر از مسلمانان آنها را دیده و مختصر احوال‌پرسی نموده و به مسیر خود ادامه دادند، خالد و همراهانش متوجه شدند مردم شهر خیلی عادی با آنها رفتار می‌کنند و حتی مستقیم به آنها زُل نمی‌زنند؛ خالد علت این رفتار را از برادرش ولید جویا شد؛ ولید گفت: «با توجه به سابقهٔ‌تان در جنگ احد، آنان سعی می‌کنند در ملاقات روز اول با شما چشم به چشم نشوند بلکه خاطرات آن روز برای شما زنده نشود و باعث شرمندگی و سرافکندگی‌تان نشوند».

این سخنان ولید همچون پتکی بر سر خالد فرود آمد؛ واقعا عرب‌های جنگ طلب و انتقام‌جو را این گونه تربیت کرده است که دوست ندارند حتی قاتل برادر و پدر و نزدیکانش را با چشم در چشم شدن شرمنده کنند.

 

ادامه دارد ان‌شاءالله