خاطرات زندان بگرام/ ۷ اخیر

نویسنده: قاری صدام بهیر ترجمه: محمدصادق طارق شکستن زندان: نیمه‌های شب بود از ترس شبیخون خوابم نمی‌برد، دور از خانه خودم به خانه فرد دیگری رفته بودم؛ خانه طوری بود که کسی بر حضور و وجود مجاهدین در آنجا گمان نمی‌کرد. اکثر اوقات به همانجا می‌رفتم شب را سپری می‌نمودم و صبح وقت دوباره به […]

نویسنده: قاری صدام بهیر

ترجمه: محمدصادق طارق

شکستن زندان:
نیمه‌های شب بود از ترس شبیخون خوابم نمی‌برد، دور از خانه خودم به خانه فرد دیگری رفته بودم؛ خانه طوری بود که کسی بر حضور و وجود مجاهدین در آنجا گمان نمی‌کرد. اکثر اوقات به همانجا می‌رفتم شب را سپری می‌نمودم و صبح وقت دوباره به خانه‌ام بر می‌گشتم.

سلسله سقوط جمهوریت آغاز گردید؛ چند ولایات یکی پس از دیگری به نوبت فتح شدند. ساعت حدود ۱۲ شب بود که مسئول نظامی ولسوالی ما در تماس شد و گفت: نیت داریم بر پایگاه نظامی بگرام حمله کنیم. چانته‌ام را برداشتم و به امیر خود پیوستم. حدود یک کیلومتر دورتر از پایگاه بگرام ایستاده بودیم. ۲۰ نفر نبودیم اما قصد داشتیم بلای بزرگ بگرام را از پا در آوریم. دوباره رابطه برقرار شد که عملیات را برای امشب لغو کنید فردا صبح شروع خواهیم کرد.

پس از صبحانه جنگ‌سالاران مجاور پایگاه بگرام تسلیم شدند. رهبران ا.ا.ا امر نمودند که تا ساعت ۲ بعد از ظهر منتظر باشید خودشان بیرون‌ می‌شوند. تا زمانی‌که این امر به تمام مجاهدین ابلاغ می‌شد عده‌ای از مجاهدین به دروزاه‌های ۳ و ۴ بگرام رسیدند. سربازان اردوی ملی گروه گروه تسلیم می‌شدند و در میان شان افرادی که ما را در زندان بسیار اذیت کرده بودند، دیدیم اما دست بر پشت‌شان زدیم و رخصت‌شان کردیم.

هواپیما بمباردمان را شروع کرد؛ دو جا بمب انداخت که بسیاری از زندانیان شهید شدند. ده‌ها مجاهد نیز هم‌رکاب قافله شهدا گشتند. وقتی به محل شهداء رفتیم سر هر شهیدی یا مفقود بود یا دو نیم شده بود. آتش بالای اجساد شهدا روشن بود؛ نمی‌توانستیم آتش بدن دوست شهید خود را خاموش کنیم.

یک‌تن از دوستان‌مان آتش گرفت؛ گوشتش مثل کباب پخته شد و بوی گوشت پخته به مشام می‌رسید. مجروحین فریاد می‌زدند؛ چند قدم به یک‌تن‌ از مجروحین نزدیک شدم ناله و فریاد می‌کرد. سرباز اردوی ملی بود. تلفنش زنگ خورد وقتی پاسخ دادم صدای مادرش به گوشم رسید که با سراسیمگی پرسید: پسرم! خوبی؟ گفتم: پسرتان خوب است به دروازه ۳ بگرام بیائید و با خودتان ببرید‌. سرباز با نا امیدی تمام چشم به چهره‌ام انداخت. یک‌تن را موظف کردیم تا زمان رسیدن مادرش به او رسیدگی کند اما مرگ از مادرش سریع‌تر رسید. مادر وقتی رسید پسرش را پر از خون در آغوش گرفت و فریاد زد‌. پدر مو سفیدش بی‌هوش شد. برای شان موتر گرفتیم و آنان را با جنازه فرزند شان در حالی رخصت نمودیم که مجروحین ما نیاز به آب داشتند. وقتی آب را به یک زخمی پیدا کردیم صدای زخمی دیگر برای همیشه متوقف شد و به خواب عمیقی برای همیشه فرو رفت. دوستان زندان ما در تماس شدند و گفتند که ما بیرون شدیم‌. اسیران گروه گروه از زندان بیرون می‌آمدند.

این پیروزی بزرگ برای ما خونین بود. دوستان نزدیک‌مان شهید شدند. وقتی به قریه رسیدم شهدای زیاد بی‌سرپرست را در قبرستان گذاشته بودند. معلوم نمی‌شد که چه‌کسی هست چون سر به‌تن نداشتند. خستگی وجود شکسته‌ غلبه‌ام نمود‌. در تصور و تفکر دوستان نزدیکم خواب رفتم. صبح وقت به قبرستان رفتم کاملاً از زنان پر بود. گریه‌ها و ناله‌های دردناکی به گوش می‌رسید. هر خواهری روی سر برادر شهیدشان نشسته است و مادرش بی‌هوش بالای قبرش افتاده است. تاب نیاوردم دوباره به سوی زندان بگرام رفتم. من زندان بلد بودم باخود گفتم زندانی نمانده باشد. بر حسب حدس من روز دوم دو زندانی را از زندان بیرون کردم.

پایان.